رمان دانشکده ی پرورش کاراگاه پارت ۲
آتسوشی:: صبح زود از خواب بیدار شدم اولین روز حضورم در کارگاه بود.
یکی از شرط های محکم ومهم کارگاه این بود که دانش جویان به مدت ۲ سال تدریس آمادگی ذهنی و جسمی باید در خوابگاه دانشکده مستقر باشند.
از شانس اتاق من در تاریک ترین و گوشه ترین اتاق سالن بود و برای ایجاد تبادل ارتباطی و همکاری مارا به گروه های دو تایی تقسیمکرده بودندو هر پسر با یک دختر هم اتاقی بود.
افراد دیگر با این قضیه بسیار مشکل داشتند اما من نه چون به این ایمان داشتم به طور واقعی درواقع من جنسیت پسر دارم و این جنسیت فعلیم باعث تحریک هم جنس های مخالفم نخواهند شد.
وقتی که موقع انتخاب همگروهی ها باتوجه به نمرات شده بود نمره ی من در جایگاه دوم لیست در بین همه قرار داشت ومن با پسر جایگاه اول هم اتاق شدمنام او آکوتاگاوا بود.
او شباهت بسیاری با دوست قدیمی من داشت وباعث می شد که چهره ی او را به یاد آورم.
تقریبا باعث شده بود نسبت به پسر های دیگر حس بهتری نسبت به او داشته باشم.
اما او شدیدا جدی وعصبانی بود و از نزدیک شدن دختر های دیگر به طرفش تنفر شدید داشت.
اما با من ارتباط راحتی داشت اوفکرمی کرد من با بقیه متمایزم چونکه علاقه ای به لوس بازی و نزدیک شدن به او همانند دختر های پست دیگر نداشتم وتمرکز خود را برای رسیدن به هدفم گذاشته بودم.
در اتاق::
وقتی از خواب بیدارشدم آکوتاگاوا رودیدم که بر رویکاناپه ی جلوی تلویزیون خوابش برده.
هنوز ۲ ساعت تا شروع اولینجلسه زمان باقی بود امامن عادت داشتم صبح زود از خواب بیدار شوم. پتوی خودم را به آرومی رویش کشیدم.
هنگام کشیدن همانند کودکی خردسال به زیر پتو فرو رفت وخودش را مچاله کرد و دستم را محکم گرفته بود و باخودش چیز هایی را زمزمه می کرد.
با دقت که گوش می دادم میگفت::
نه نباید چنین اتفاقی بیفته لطفا تنهایم نزار،لطفا منمتاسفم از پیشم نرو
احساس کردم دارد درد زیادی را تحمل میکند برای همین تصمیم گرفتم به اوکمک کنم وتبدیل به دوست وفاداری برایش شوم.
هنگام آماده شدن دامن سیاه رنگ و بلوز سفید رنگ با کت سیاه رنگ را به تن کردم.
این اولین باری بودکه یونیفرم دخترانه به تن می کردم!
کلاه سیاه رنگ و پلیسی بر سر گذاشتم و آکوتاگاوا رو بیدار کردم.
باهم صبحانه خوردیم و به سوی سالن اجتماعات رفتیم در طی راه گویا حال خوبی داشت و سرش گیج می رفت دستانش را به آرامی گرفتم و ناگهان متوجه.... شدم..
بنظرتون متوجه چی شده بود؟
یکی از شرط های محکم ومهم کارگاه این بود که دانش جویان به مدت ۲ سال تدریس آمادگی ذهنی و جسمی باید در خوابگاه دانشکده مستقر باشند.
از شانس اتاق من در تاریک ترین و گوشه ترین اتاق سالن بود و برای ایجاد تبادل ارتباطی و همکاری مارا به گروه های دو تایی تقسیمکرده بودندو هر پسر با یک دختر هم اتاقی بود.
افراد دیگر با این قضیه بسیار مشکل داشتند اما من نه چون به این ایمان داشتم به طور واقعی درواقع من جنسیت پسر دارم و این جنسیت فعلیم باعث تحریک هم جنس های مخالفم نخواهند شد.
وقتی که موقع انتخاب همگروهی ها باتوجه به نمرات شده بود نمره ی من در جایگاه دوم لیست در بین همه قرار داشت ومن با پسر جایگاه اول هم اتاق شدمنام او آکوتاگاوا بود.
او شباهت بسیاری با دوست قدیمی من داشت وباعث می شد که چهره ی او را به یاد آورم.
تقریبا باعث شده بود نسبت به پسر های دیگر حس بهتری نسبت به او داشته باشم.
اما او شدیدا جدی وعصبانی بود و از نزدیک شدن دختر های دیگر به طرفش تنفر شدید داشت.
اما با من ارتباط راحتی داشت اوفکرمی کرد من با بقیه متمایزم چونکه علاقه ای به لوس بازی و نزدیک شدن به او همانند دختر های پست دیگر نداشتم وتمرکز خود را برای رسیدن به هدفم گذاشته بودم.
در اتاق::
وقتی از خواب بیدارشدم آکوتاگاوا رودیدم که بر رویکاناپه ی جلوی تلویزیون خوابش برده.
هنوز ۲ ساعت تا شروع اولینجلسه زمان باقی بود امامن عادت داشتم صبح زود از خواب بیدار شوم. پتوی خودم را به آرومی رویش کشیدم.
هنگام کشیدن همانند کودکی خردسال به زیر پتو فرو رفت وخودش را مچاله کرد و دستم را محکم گرفته بود و باخودش چیز هایی را زمزمه می کرد.
با دقت که گوش می دادم میگفت::
نه نباید چنین اتفاقی بیفته لطفا تنهایم نزار،لطفا منمتاسفم از پیشم نرو
احساس کردم دارد درد زیادی را تحمل میکند برای همین تصمیم گرفتم به اوکمک کنم وتبدیل به دوست وفاداری برایش شوم.
هنگام آماده شدن دامن سیاه رنگ و بلوز سفید رنگ با کت سیاه رنگ را به تن کردم.
این اولین باری بودکه یونیفرم دخترانه به تن می کردم!
کلاه سیاه رنگ و پلیسی بر سر گذاشتم و آکوتاگاوا رو بیدار کردم.
باهم صبحانه خوردیم و به سوی سالن اجتماعات رفتیم در طی راه گویا حال خوبی داشت و سرش گیج می رفت دستانش را به آرامی گرفتم و ناگهان متوجه.... شدم..
بنظرتون متوجه چی شده بود؟
۷.۹k
۰۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.