مافیا جیمین (پارت 8)
[ ] ت/ا: توی خواب بودم که یه نور شدید مستقیم رو صورتمه چشمام باز کردم صبح شده بود بلند شدم نشستم رو تخت اصلا دلم نمیخواست بلند شم تصمیم گرفتم دوباره بخوابم صدای تق تق تق اومد گفتم بیاتو خدمت کار بود گفت: برم پایین برا صبحانه بعد اینکه خدمت کار رفت. چند دقیقه بعدش رفتم پایین نشستم خیلی گشنم بود صبحانه رو خوردم بلند شدم تشکر کردم رفتم تو اتاق. چند مین بعد حوصلم داشت سر میرفت رفتم خیلی دلم برا کتاب خوندن تنگ شد. رفتم بیرون که شاید از یه جایی پیدا کردم وقتی اومدم بیرون هیچ کس نبود کل خونه رو گشتم اما نه از خدمت کار خبری بود نه از کتاب و نه از جیمین رفتم طبقه بالا سمت اتاقم به در اتاق جیمین نگاه کردم رفتم سمتش در زدم اما کسی جواب نداد دوباره در زدم بازم کسی جواب نداد در باز کردم رفتم تو یه اتاق بزرگ بود رفتم سمت میز کارش چنتا برگه بود زیاد توجه نکردم که دیدم یه کتاب گوشه میزه برش داشتم داشتم موضوشو خوندم که یه صدای اومد سریع برگشتم که جیمین بود گفت: اینجا چیکار میکنی به دستم نگاه کرد که گفتم ببخشید نمیخواستم فضولی کنم چند بار در زدم اما جواب ندادی منم اومدم تو جیمین اومد سمتم گفت: که نمیخواستی فضولی کنی... خوب پس چیکارم داشتی گفتم راستش دنبال کتاب میگشتم که بخونم میشه اینو بردارم جیمین گفت: یه شرط داره قبول میکنی؟
[ ] ت/ا: باشه قبوله
[ ] جیمین گفت: دیگه توی اتاقم نیا حتی اگه نبودم
[ ] ت/ا: دیدم داره بهم نزدیک میشه منم میرفتم عقب که خوردم به میزش فاصله صورتمون چند میلی متر بیشتر فاصله نداشت که یهو لبشو گذاشت رو لبم چند ثانیه بعد ازم جداشد هنوذ تو شک بودم که ارم گفت: میتونی بری منم سریع از اتاق رفتم بیرون. قلبم داشت میامد تو دهنم باورم نمیشد خیلی حس خوبی بود توی همون چند ثانیه انگار یه ارامش خاصی بهم داد دیگه از این فکرا اومدم بیرون کتاب گرفتم دستم داشتم میخوندمش
[ ]
از زبون جیمین: داشتم میرفتم سر قراری که با یه مافیا داشتم یادم اومد که برگه هارو نیاوردم سر فرمون کج کردم برگشتم تو خونه رفتم سمت اتاقم که دیدم درش بازه رفتم تو دیدم ت/ا اونجاعه بهش گفتم اینجا چیکار می کنه به دستش نگاه کردم کتاب بود. گفت: ببخشید نمیخواستم فضولی کنم. چند بار درزدم اما جواب ندادی منم اومدم تو رفتم سمتش گفتم که نمیخواستی فضولی کنی... پس چیکارم داشتی. گفت: راستش دنبال کتاب میگشتم که بخونم میشه اینو بردارم. از چشمای معصومی داشت معلوم بود دروغ نمیگه. بهش گفتم یه شرط داره قبول میکنی؟
ت/ا گفت: باشه قبوله
بهش گفتم دیگه توی اتاقم نیا حتی اگه نبودم.
خیلی دلم میخواست طعمه لباشو بچشم تاقت نیاوردم رفتم سمتش لبامو گذاشتم رو لبش اما بعد چند ثانیه ازش جدا شدم ارم بهش گفتم میتونی بری که سریع از اتاق رفت بیرون خندم گرفت که یادم افتاد که قرار دارم سریع برگه هارو گرفتم از خونه رفتم بیرون.
[ ] از زبون ت/ا: داشتم کتاب میخوندم یکی در زد گفتم بله بفرمایید. خدمت کار بود گفت: غذا اورده ازش تشکر کردم رفت بیرون دوباره دراز کشیدم بقیه کتاب داشتم میخوندم که صدای غارغور شکمم در اومد انقدر غرقه کتاب خوندن شدم که یادم رفت غذا بخورم رفتم سمت غذا که دیدم سرد شده ولی خوردمش دوباره سر گرم کتاب خوندن شدم کتاب قشنگی بود حجمشم زیاد بود دوست داشتم ببینم اخرش چی میشه. که دوباره دیدم یکی در زد گفتم بفرمایید. بازم خدمت کار بود گفت برم برا شام تعجب کردم ازش پرسیدم که ساعت چنده گفت: نه
بهش گفتم چند دقیقه دیگه میام اخه جای حساس داستان بود رفت بیرون به پنجره نگاه کردم دیدم که شب شده دوباره کتاب گرفتم شروع کردم به خوندن چند مین بعد دیدم در باز شد.
[ ] ت/ا: باشه قبوله
[ ] جیمین گفت: دیگه توی اتاقم نیا حتی اگه نبودم
[ ] ت/ا: دیدم داره بهم نزدیک میشه منم میرفتم عقب که خوردم به میزش فاصله صورتمون چند میلی متر بیشتر فاصله نداشت که یهو لبشو گذاشت رو لبم چند ثانیه بعد ازم جداشد هنوذ تو شک بودم که ارم گفت: میتونی بری منم سریع از اتاق رفتم بیرون. قلبم داشت میامد تو دهنم باورم نمیشد خیلی حس خوبی بود توی همون چند ثانیه انگار یه ارامش خاصی بهم داد دیگه از این فکرا اومدم بیرون کتاب گرفتم دستم داشتم میخوندمش
[ ]
از زبون جیمین: داشتم میرفتم سر قراری که با یه مافیا داشتم یادم اومد که برگه هارو نیاوردم سر فرمون کج کردم برگشتم تو خونه رفتم سمت اتاقم که دیدم درش بازه رفتم تو دیدم ت/ا اونجاعه بهش گفتم اینجا چیکار می کنه به دستش نگاه کردم کتاب بود. گفت: ببخشید نمیخواستم فضولی کنم. چند بار درزدم اما جواب ندادی منم اومدم تو رفتم سمتش گفتم که نمیخواستی فضولی کنی... پس چیکارم داشتی. گفت: راستش دنبال کتاب میگشتم که بخونم میشه اینو بردارم. از چشمای معصومی داشت معلوم بود دروغ نمیگه. بهش گفتم یه شرط داره قبول میکنی؟
ت/ا گفت: باشه قبوله
بهش گفتم دیگه توی اتاقم نیا حتی اگه نبودم.
خیلی دلم میخواست طعمه لباشو بچشم تاقت نیاوردم رفتم سمتش لبامو گذاشتم رو لبش اما بعد چند ثانیه ازش جدا شدم ارم بهش گفتم میتونی بری که سریع از اتاق رفت بیرون خندم گرفت که یادم افتاد که قرار دارم سریع برگه هارو گرفتم از خونه رفتم بیرون.
[ ] از زبون ت/ا: داشتم کتاب میخوندم یکی در زد گفتم بله بفرمایید. خدمت کار بود گفت: غذا اورده ازش تشکر کردم رفت بیرون دوباره دراز کشیدم بقیه کتاب داشتم میخوندم که صدای غارغور شکمم در اومد انقدر غرقه کتاب خوندن شدم که یادم رفت غذا بخورم رفتم سمت غذا که دیدم سرد شده ولی خوردمش دوباره سر گرم کتاب خوندن شدم کتاب قشنگی بود حجمشم زیاد بود دوست داشتم ببینم اخرش چی میشه. که دوباره دیدم یکی در زد گفتم بفرمایید. بازم خدمت کار بود گفت برم برا شام تعجب کردم ازش پرسیدم که ساعت چنده گفت: نه
بهش گفتم چند دقیقه دیگه میام اخه جای حساس داستان بود رفت بیرون به پنجره نگاه کردم دیدم که شب شده دوباره کتاب گرفتم شروع کردم به خوندن چند مین بعد دیدم در باز شد.
۶۶.۰k
۰۲ اسفند ۱۴۰۰