۱۷
لحن جدی جونگکوک باعث میشد لرزش توی دل ات بیشتر بشه ، ات فقط داشت سعی خودشو میکرد همونجا از شدت ضعف و استرس غش نکنه ، مرد با چاقوش استیک روبه روش و برش زد و داخل دهانش برد و اروم اروم میجوید .
” غذاتو بخور !
...
- نمیخوام ، یه دلیل بیار که چرا اینجام ؟
جونگکوک فقط سکوت کرده بود و بعد چند مین یکدفعه از سرجاش بلند شد ، طوری که انگار از این همنشینی داره کلافه براش میگذره . اومد و پشت صندلی ات وایستاد ، ات به خودش یقین داد انقد قلبش تند میکوبید ، که جونگکوک میتونست بشنوه ... جونگکوک پشت صندلی ات وایستاد و اروم خم شد و سرشو کنار گوش ات برد و با صدای خشدار و بمی زمزمه کرد :
” همنشینی کوتاه و حوصله سر بری داشتیم خانوم کوچولو ! میبینمت .
بعد برگشت و سمت همون در که ات ازش اومده بود رفت
ات بعد از اینکه از دورشدن جونگکوک مطمئن شد ، صدای نامنظم نفساش که تو سینش قفل شده بود و بیرون داد و تند تند نفس میکشید . حس کرد سرش منگ میزنه ، تار میبینه و توی سرش درد بدی و صدای خشداری میشنوه . دستشو گذاشت رو سرش و چشماش و روی هم فشار داد ، نتونست... دخترک نتونست تحمل کنه و تعادل خودشو حفظ کنه و ناگهانی از صندلی افتاد و تنش با زمین برخورد کرد و صدای مهیبی توی سالن پیچید . جونگکوک که نزدیک در شده بود ثانیه ای مکث کرد سرجاش و برگشت ، با صحنه ای که دید پوزخندی زد و بعد از ثانیه ای دیگه دوباره سمت در راه افتاد ، درو باز کرد که دید وایسون و جیهو و شرلوک و جولی جولن و بادیگاردا منتظر پشت در جمع شدن .. با دیدن جونگکوک همه سراشون و پایین انداختن
جونگکوک نیشخند تمسخرامیزی زد
” خنده داره..
و از کنار همشون رد شد و وارد راهرو اصلی شد .
جولی بعد رفتن جونگکوک سریع درو باز کرد و بادیدن ات روی زمین به صورت بیهوش با سرعت دو سمتش دوید و صورت ات و روی پاهای خودش گذاشت و با نفس نفس زدن اسم ات و مرتب تکرار میکرد ..
برای چی جولی باید نگران ات میشد با اینکه تازه همو شناخته بودن ؟ جولی چی میدونست از سرنوشت ات و خانوادش ؟ جونگکوک چرا ات و به عمارتش اورد ؟ چیو باید جیهو توضیح میداد ؟ داشت چه اتفاقی میوفتاد تو زندگی و سرنوشت اون دختر ...؟
” غذاتو بخور !
...
- نمیخوام ، یه دلیل بیار که چرا اینجام ؟
جونگکوک فقط سکوت کرده بود و بعد چند مین یکدفعه از سرجاش بلند شد ، طوری که انگار از این همنشینی داره کلافه براش میگذره . اومد و پشت صندلی ات وایستاد ، ات به خودش یقین داد انقد قلبش تند میکوبید ، که جونگکوک میتونست بشنوه ... جونگکوک پشت صندلی ات وایستاد و اروم خم شد و سرشو کنار گوش ات برد و با صدای خشدار و بمی زمزمه کرد :
” همنشینی کوتاه و حوصله سر بری داشتیم خانوم کوچولو ! میبینمت .
بعد برگشت و سمت همون در که ات ازش اومده بود رفت
ات بعد از اینکه از دورشدن جونگکوک مطمئن شد ، صدای نامنظم نفساش که تو سینش قفل شده بود و بیرون داد و تند تند نفس میکشید . حس کرد سرش منگ میزنه ، تار میبینه و توی سرش درد بدی و صدای خشداری میشنوه . دستشو گذاشت رو سرش و چشماش و روی هم فشار داد ، نتونست... دخترک نتونست تحمل کنه و تعادل خودشو حفظ کنه و ناگهانی از صندلی افتاد و تنش با زمین برخورد کرد و صدای مهیبی توی سالن پیچید . جونگکوک که نزدیک در شده بود ثانیه ای مکث کرد سرجاش و برگشت ، با صحنه ای که دید پوزخندی زد و بعد از ثانیه ای دیگه دوباره سمت در راه افتاد ، درو باز کرد که دید وایسون و جیهو و شرلوک و جولی جولن و بادیگاردا منتظر پشت در جمع شدن .. با دیدن جونگکوک همه سراشون و پایین انداختن
جونگکوک نیشخند تمسخرامیزی زد
” خنده داره..
و از کنار همشون رد شد و وارد راهرو اصلی شد .
جولی بعد رفتن جونگکوک سریع درو باز کرد و بادیدن ات روی زمین به صورت بیهوش با سرعت دو سمتش دوید و صورت ات و روی پاهای خودش گذاشت و با نفس نفس زدن اسم ات و مرتب تکرار میکرد ..
برای چی جولی باید نگران ات میشد با اینکه تازه همو شناخته بودن ؟ جولی چی میدونست از سرنوشت ات و خانوادش ؟ جونگکوک چرا ات و به عمارتش اورد ؟ چیو باید جیهو توضیح میداد ؟ داشت چه اتفاقی میوفتاد تو زندگی و سرنوشت اون دختر ...؟
۹.۱k
۲۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.