فن فیک خاطرات گناهکار "پارت اول"
سورپرایزز! فیک جدیده :)
ژانر : 18+ ، خشن ، اکشن
-این فیکشن خیلی خشنه لطفا اگر زیر 14 سال سن دارید نخونید-
--
بطری توی دستم رو کمی فشردم و خالیش کردم . بطری پلاستیکی رو توی سطل آشغال انداختم و به سمت مقصد رفتم . الان 18 سالم بود ، کاملا بالغ شده بودم و مهم تر از همه بالاخره از اون یتیم خونه لعنت شده اومده بودم بیرون .
نمیدونم که پدر مادر ها وقتی قراره یه بچه ای رو بزارن جلوی در پرورشگاه .. چرا از اول اون بچه رو نابود نمیکنن؟
به برگه توی دستم دوباره نگاهی انداختم و متن روش و خوندم
آدرس خونه ای روش نوشته شده بود .
میا یکی از دوستهام بود ، اون یه هفته از من بزرگتر بود پس یک هفته زودتر از یتیم خونه خارج شد .
"حرفش رو یادم اومد : دنیای بیرون خیلی خشنه باید تا رفتی بیرون دنبال یه محل برای زندگی بگردی . من میخوام پدربزرگم رو پیدا کنم . اما شنیدم که یکی از بچه ها میگفت یه جایی هست هم بهت کار میده هم محل خواب . آدرسشونو برات یادداشت کردم "
لبخند زدم و توی تاکسی نشستم
راننده : کجا میرید خانم ؟
+برید به این آدرس
راننده : خانم اونجا بیابونه . باید از شهر خارج بشیم اصلا هیچ خونه و ساختمونی تو اون قسمت وجود نداره
+فقط برید
راننده سری به چپ و راست تکون داد و ماشین راه افتاد
چشمهام و بستم و به آیندم فکر کردم. همین که یکم کار کنم و بتونم یه خونه بخرم از اون کار استعفا میدم . دلم میخواد یه نوازنده بشم
با شنیدن صدای راننده چشمهام و باز کردم و نگاهی به ساعتم انداختم . یک ساعت بود توی راه بودیم
راننده : خانم رسیدیم
از ماشین پیاده شدم و به ویلای بزرگ روبروم نگاهی انداختم . در ماشین و بستم و بعد از دادن پول به راننده سمت ویلا رفتم
راننده راست میگفت
تا چشم میچرخید بیابون بود . ولی چرا این ویلا این وسطه ؟
به سمت ویلا رفتم و با لرزی که به وجودم افتاده بود دستم رو روی صفحه لمسی در گذاشتم
چند دقیقه بعد پیرمردی با لبخند در و باز کرد
پیرمرد : بفرمایید
+من .. لینا هستم . چانگ لینا . برای کار اومدم
پیرمرد : اوه بفرمایید تو
در باز شد . نگاهی به اطراف انداختم . یه حیاط خیلی بزرگ که دور تا دورش اسپوت لایت های رنگی رنگی بود و یه استخر خیلی بزرگ وسط حیاط بود . خدای من .. قراره اینجا کار کنم؟ با ذوق پشت پیرمرد راه افتادم .
نگاهم و به نگهبان های دادم که دورتادور حیاط رو گرفته بودن
یکیشون بهم پوزخند زد . اخمی کردم و پشت سر پیرمرد وارد خونه شدم
نگاهی به کل عمارت انداختم . کل زمین با سنگ های گرون قیمتی کاور شده بود و دکوراسیون خونه .. باعث میشد حس کنم خیلی فقیرم . حتی اگر صدسال کار کنم پول خریدن آشغال های این خونه رو هم بدست نمیارم
آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و با تعجب به خدمتکار ها نگاه کردم . خیلی عجله داشتن طوری کار میکردن انگار که کسی دنبالشون کرده
یکی از خدمتکار ها سمت خانم مسنی که دست به سینه ایستاده بود رفت
خدمتکار : خانم میتونم برم و نهار بخورم ؟ دوروزه که هیچی نخوردم
خانم مسن : بله میتونی بری
مرد پیر برگشت و نگاهی بهم انداخت
مرد پیر : خانم چانگ نمیاید؟
لبخندی زدم و دوییدم دنبالش . منظورش از اینکه دوروزه غذا نخورده چیه ؟
پله هارو بالا رفتیم
دستم و روی محافظ های طلایی پله ها میکشیدم . فکر کنم واقعا طلان
یه خدمتکار ضربه ای به سرم زد که آخی گفتم
خدمتکار : سه ساعته دارم اینجارو تمیز میکنم معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟
+مع..معذرت..
-فقط برو گمشو
سری چرخوندم و دنبال پیرمرد رفتم . چقدر تند میرفت . بعد از رسیدن به راهرو وارد یکی از صدتا
اتاق شد
پسر خوش چهره ای روی میز نشسته بود
پسر : این دیگه کیه ؟
مرد پیر : برای کار اومدن اینجا .
پسر: جالب شد ، اقای لی شما برید بیرون
مرد پیر که فامیلیش لی بود تعظیمی کرد و از اتاق رفت بیرون
پسر نگاهی به سرتاپام انداخت
پسر : برای چی اومدی اینجا؟
گفتم: من ، چانگ لینا هستم 18 سالمه . برای کار اومدم اینجا
نامجون: خوبه . وزن و قد؟
لینا: نیازه که بگم؟
نامجون: نیازه .
لینا : واقعا ؟ وزن 45 و قد 170
نامجون : عالیه ..
لینا: ببخشید؟
پوزخند زد و یه برگه و خودکار روی میز گذاشت
نامجون: پس به عنوان یه خدمتکار میخوای اینجا کار کنی ، باید این برگه رو امضا کنی
با خوشحالی سرم و بالا پایین کردم و برگه رو امضا کردم . چی بهتر از اینکه اینجا کار کنم؟
نامجون: اصلا اون برگه رو خوندی ؟
لینا: خودتون گفتید که..
نامجون: یه صفحه متنه باید میخوندیش
برگه رو با بی حوصلگی توی دستم گرفتم و خوندمش . با رسیدن به آخرای برگه چشمام گرد شد .
+خ..خدمتکار.. و..ب..بر..برده..جنسی..؟
برگه رو از توی دستم کشید
تا ای زد و توی کمد میزش گذاشت
نامجون: از همین الان شروع کن ، برو از خانم لی ست لباس خواب بگیر و شب تو اتاقم باش
+چی؟
ژانر : 18+ ، خشن ، اکشن
-این فیکشن خیلی خشنه لطفا اگر زیر 14 سال سن دارید نخونید-
--
بطری توی دستم رو کمی فشردم و خالیش کردم . بطری پلاستیکی رو توی سطل آشغال انداختم و به سمت مقصد رفتم . الان 18 سالم بود ، کاملا بالغ شده بودم و مهم تر از همه بالاخره از اون یتیم خونه لعنت شده اومده بودم بیرون .
نمیدونم که پدر مادر ها وقتی قراره یه بچه ای رو بزارن جلوی در پرورشگاه .. چرا از اول اون بچه رو نابود نمیکنن؟
به برگه توی دستم دوباره نگاهی انداختم و متن روش و خوندم
آدرس خونه ای روش نوشته شده بود .
میا یکی از دوستهام بود ، اون یه هفته از من بزرگتر بود پس یک هفته زودتر از یتیم خونه خارج شد .
"حرفش رو یادم اومد : دنیای بیرون خیلی خشنه باید تا رفتی بیرون دنبال یه محل برای زندگی بگردی . من میخوام پدربزرگم رو پیدا کنم . اما شنیدم که یکی از بچه ها میگفت یه جایی هست هم بهت کار میده هم محل خواب . آدرسشونو برات یادداشت کردم "
لبخند زدم و توی تاکسی نشستم
راننده : کجا میرید خانم ؟
+برید به این آدرس
راننده : خانم اونجا بیابونه . باید از شهر خارج بشیم اصلا هیچ خونه و ساختمونی تو اون قسمت وجود نداره
+فقط برید
راننده سری به چپ و راست تکون داد و ماشین راه افتاد
چشمهام و بستم و به آیندم فکر کردم. همین که یکم کار کنم و بتونم یه خونه بخرم از اون کار استعفا میدم . دلم میخواد یه نوازنده بشم
با شنیدن صدای راننده چشمهام و باز کردم و نگاهی به ساعتم انداختم . یک ساعت بود توی راه بودیم
راننده : خانم رسیدیم
از ماشین پیاده شدم و به ویلای بزرگ روبروم نگاهی انداختم . در ماشین و بستم و بعد از دادن پول به راننده سمت ویلا رفتم
راننده راست میگفت
تا چشم میچرخید بیابون بود . ولی چرا این ویلا این وسطه ؟
به سمت ویلا رفتم و با لرزی که به وجودم افتاده بود دستم رو روی صفحه لمسی در گذاشتم
چند دقیقه بعد پیرمردی با لبخند در و باز کرد
پیرمرد : بفرمایید
+من .. لینا هستم . چانگ لینا . برای کار اومدم
پیرمرد : اوه بفرمایید تو
در باز شد . نگاهی به اطراف انداختم . یه حیاط خیلی بزرگ که دور تا دورش اسپوت لایت های رنگی رنگی بود و یه استخر خیلی بزرگ وسط حیاط بود . خدای من .. قراره اینجا کار کنم؟ با ذوق پشت پیرمرد راه افتادم .
نگاهم و به نگهبان های دادم که دورتادور حیاط رو گرفته بودن
یکیشون بهم پوزخند زد . اخمی کردم و پشت سر پیرمرد وارد خونه شدم
نگاهی به کل عمارت انداختم . کل زمین با سنگ های گرون قیمتی کاور شده بود و دکوراسیون خونه .. باعث میشد حس کنم خیلی فقیرم . حتی اگر صدسال کار کنم پول خریدن آشغال های این خونه رو هم بدست نمیارم
آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و با تعجب به خدمتکار ها نگاه کردم . خیلی عجله داشتن طوری کار میکردن انگار که کسی دنبالشون کرده
یکی از خدمتکار ها سمت خانم مسنی که دست به سینه ایستاده بود رفت
خدمتکار : خانم میتونم برم و نهار بخورم ؟ دوروزه که هیچی نخوردم
خانم مسن : بله میتونی بری
مرد پیر برگشت و نگاهی بهم انداخت
مرد پیر : خانم چانگ نمیاید؟
لبخندی زدم و دوییدم دنبالش . منظورش از اینکه دوروزه غذا نخورده چیه ؟
پله هارو بالا رفتیم
دستم و روی محافظ های طلایی پله ها میکشیدم . فکر کنم واقعا طلان
یه خدمتکار ضربه ای به سرم زد که آخی گفتم
خدمتکار : سه ساعته دارم اینجارو تمیز میکنم معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟
+مع..معذرت..
-فقط برو گمشو
سری چرخوندم و دنبال پیرمرد رفتم . چقدر تند میرفت . بعد از رسیدن به راهرو وارد یکی از صدتا
اتاق شد
پسر خوش چهره ای روی میز نشسته بود
پسر : این دیگه کیه ؟
مرد پیر : برای کار اومدن اینجا .
پسر: جالب شد ، اقای لی شما برید بیرون
مرد پیر که فامیلیش لی بود تعظیمی کرد و از اتاق رفت بیرون
پسر نگاهی به سرتاپام انداخت
پسر : برای چی اومدی اینجا؟
گفتم: من ، چانگ لینا هستم 18 سالمه . برای کار اومدم اینجا
نامجون: خوبه . وزن و قد؟
لینا: نیازه که بگم؟
نامجون: نیازه .
لینا : واقعا ؟ وزن 45 و قد 170
نامجون : عالیه ..
لینا: ببخشید؟
پوزخند زد و یه برگه و خودکار روی میز گذاشت
نامجون: پس به عنوان یه خدمتکار میخوای اینجا کار کنی ، باید این برگه رو امضا کنی
با خوشحالی سرم و بالا پایین کردم و برگه رو امضا کردم . چی بهتر از اینکه اینجا کار کنم؟
نامجون: اصلا اون برگه رو خوندی ؟
لینا: خودتون گفتید که..
نامجون: یه صفحه متنه باید میخوندیش
برگه رو با بی حوصلگی توی دستم گرفتم و خوندمش . با رسیدن به آخرای برگه چشمام گرد شد .
+خ..خدمتکار.. و..ب..بر..برده..جنسی..؟
برگه رو از توی دستم کشید
تا ای زد و توی کمد میزش گذاشت
نامجون: از همین الان شروع کن ، برو از خانم لی ست لباس خواب بگیر و شب تو اتاقم باش
+چی؟
۹۱.۳k
۲۲ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.