(خب اول معرفی کنم ا/ت هستم ۲۳ سالمه با بابام زندگی میکنم
(خب اول معرفی کنم ا/ت هستم ۲۳ سالمه با بابام زندگی میکنم مامانم توی یه تصادف مرده و بابام یه مافیا هس)
ا/ت:داشتم کمد دنبال لباس میگشتم از حموم در اومده بودم یه لباس معمولی پوشیدم که توش راحت بودم رو تخت پریدم میخواستم بخوابم که تف تو زندگی صدای در نذاشت
اجوما:درو زدم
ا/ت:بیا تو
اجوما:ببخشید دخترم مزاحم شدم پدرتون صدا میکنه گف بگید بیاد اتاقم
ا/ت:چرا صدام میکنه نگف چیکارم داره؟
اجوما:نه دخترم یکم زود برو عصبیش نکن رفتم بیرون درو بستم
ا/ت:هوف یعنی چه مرگشه چرا صدام میکنه کلافه پاشدم رفتم سمت اتاقش درو زدم
پدر ا/ت:بیا
ا/ت:رفتم تو جلوش وایسادم منو صدا کرده بودی کاری داشتی؟
(از این به بعد بابای ا/ت رو میگم آقای جانگ)
جانگ:اوه دخترم خوش اومدی بیا بشین اشاره کرد صندلی
ا/ت:خدایا حالش خوبه سرش چیزی افتاده(تو دلش
بدون حرفی رفت نشست صندلی
جانگ:خب دخترم یه چیز مهمی رو باید باهات حرف بزنم
ا/ت:خب میشنوم
جانگ:باید با همکارم که هس با پسر اون ازدواج کنی
ا/ت:چی میگی برا خودت چرا باید باهاش ازدواج کنم
جانگ:خب دخترم همکارم یعنی آقای مین میخوام باهم شریک باشیم و از اون یکی مافیا ها قدرتمند تر باشیم ولی یه شرط داش که تو باید با پسرش ازدواج کنی
ا/ت:اوک تموم شد خیلی تاثیر گذار بود ولی من هیچ وقت باهاش ازدواج نمیکنم فهمیدی
جانگ:خفه شو دختر هرزه اونقد بزرگ شدی داری برا من زبون درازی میکنی گمشو اتاقت
ا/ت:زود اتاق در اومدم گریه رفتم اتاقم
خب این اولین فیک درمورد یونگی ایشالا خوشتون بیاد چون اولین بار هس شرط نمیزارم ممنون میشم لایک فالو کامنت بزارین 🌝💫💜
ا/ت:داشتم کمد دنبال لباس میگشتم از حموم در اومده بودم یه لباس معمولی پوشیدم که توش راحت بودم رو تخت پریدم میخواستم بخوابم که تف تو زندگی صدای در نذاشت
اجوما:درو زدم
ا/ت:بیا تو
اجوما:ببخشید دخترم مزاحم شدم پدرتون صدا میکنه گف بگید بیاد اتاقم
ا/ت:چرا صدام میکنه نگف چیکارم داره؟
اجوما:نه دخترم یکم زود برو عصبیش نکن رفتم بیرون درو بستم
ا/ت:هوف یعنی چه مرگشه چرا صدام میکنه کلافه پاشدم رفتم سمت اتاقش درو زدم
پدر ا/ت:بیا
ا/ت:رفتم تو جلوش وایسادم منو صدا کرده بودی کاری داشتی؟
(از این به بعد بابای ا/ت رو میگم آقای جانگ)
جانگ:اوه دخترم خوش اومدی بیا بشین اشاره کرد صندلی
ا/ت:خدایا حالش خوبه سرش چیزی افتاده(تو دلش
بدون حرفی رفت نشست صندلی
جانگ:خب دخترم یه چیز مهمی رو باید باهات حرف بزنم
ا/ت:خب میشنوم
جانگ:باید با همکارم که هس با پسر اون ازدواج کنی
ا/ت:چی میگی برا خودت چرا باید باهاش ازدواج کنم
جانگ:خب دخترم همکارم یعنی آقای مین میخوام باهم شریک باشیم و از اون یکی مافیا ها قدرتمند تر باشیم ولی یه شرط داش که تو باید با پسرش ازدواج کنی
ا/ت:اوک تموم شد خیلی تاثیر گذار بود ولی من هیچ وقت باهاش ازدواج نمیکنم فهمیدی
جانگ:خفه شو دختر هرزه اونقد بزرگ شدی داری برا من زبون درازی میکنی گمشو اتاقت
ا/ت:زود اتاق در اومدم گریه رفتم اتاقم
خب این اولین فیک درمورد یونگی ایشالا خوشتون بیاد چون اولین بار هس شرط نمیزارم ممنون میشم لایک فالو کامنت بزارین 🌝💫💜
۴۵.۹k
۰۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.