ندیمه عمارت p:⁹²
بی صدا نگام کرد که ادامه دادم:که اینطور...بعد لازم یادآوری کنم یه مدتی من اینجام پس قبل اینکه بیای داخل باید در بزنی!
از پوسته ارومش بیرون اومد و با دست در و وسایل ها رو نشون داد و گفت:چطوری وقتی اتاق خودم بوده عادت کنم در بزنم خب سخته..اینکه بخوای برای ورود به اتاق خودت در..
دوتا دستم و بالا گرفتم و گفتم: بسه بسه... اینبار عیب نداره..
چیزی زیر لب گفت که گفتم: ها؟ بلند بگو؟
به تخت اشاره کرد وبا اهمی اروم گفت :بالشتمو بر میدارم...
بعد سمت تخت رفت و نگاهی به دو تا بالش روی تخت کرد و انگار که دنبال چیزی باشه...در اخرم بالشتی که ظهر روش خوابیدم و بغل کرد و اروم سمت در میرفت مثل یه حلزون..
ا/ت:یه لحظه...
با شنیدن صدام مثل جت برگشت سر جاشو منتظر نگام میکرد....ترو خدا نگاه چشماشو اندازه بشقاب باز کرده ...با تهیونگ رسمی بیرون صد و هشتاد درجه فرق داشت...موهایی که ریخته بود روی پیشونی عجیب بامزه اش کرده بود...سرمو از افکار مغزم تکون دادم تا حواسم سر جاش بیاد...به بالشت توی دستش اشاره زدم و گفتم: اون...مال من نیست ؟
جوری که تابلو نزنه نگاهی به بالشت کرد و گفت:نه..مال خودمه...
اهانی زیر لب گفتم با چشم به در اشاره کردم...منظورم و گرفت برگشت که بره...به در که رسید منم سمت ساکم رفتم تا حوله بردارم..
تهیونگ:حقیقتش من برای چیز دیگه ای اومدم...
با شنیدن صدای یهویش برگشتم سمتشو اخمام توهم کشیدم...
ا/ت:خب...
قدمی به سمتم اومد و نگاهشو از من گرفت ...
تهیونگ:راجب هایون...میخوام بیشتر بشناسمش و تو...تنها کسی هستی که میشه ازش کمک گرفت......کمکم میکنی؟
زبونم بند اومد...حالا چه جوابی بدم اخه...من میایم هی دوری کنم که دلایلی از جمله پدر و مادر دوتا بچه مشترک نمیزاشت...دستی توی موهام کشیدم و گفتم:بعد حموم...میام حرف میزنیم..
برق توی چشماش و میشد از چندصد کیلو متری دید ...سری تکون داد و قبل از اینکه بره با تردید گفت:بیا تو باغ....
پلکی به معنی فهمیدن زدم که بالاخره دل کند و رفت...
....
بعد از خشک کردن موهام با یه بافت ساده جمعشون کردم یه نگاه کلی به خودم توی اینه انداختم...یه دامن سفیده بلند تا مچ پام با یه پیرهن ابی اسمونی که داخل دامن گذاشتم و کمی بیرون حالت دادم...ترکیب قشنگی بود...چشمم به لوازم ارایشی که دست قبل دیدم افتاد...نو بودن حتی از بسته بندیشونم باز نشده بودن...از اونجایی که از ساده بودن خیری ندیدم به قلبم گوش دادم و یکی از رژ های گوشتی رنگ و باز کردم...کمی روی لبام کشیدم...حالا حس بهتری دارم..از اتاق بیرون زدم و پله ها رو دونه دونه پایین رفتم...ساعت از شیش گذشته بود و هوا تاریک شده بود...اوایل پاییز بود و تاریکی الان طبیعی !...با بیرون زدن از خونه به سمت باغ حرکت کردم..هوای خب و خنکی بود حس خوبی گرفتم..اطراف و نگاهی انداختم..توی آلاچیق نشسته بود...بی صدا سمتش راه افتادم و با رسیدن به ورودی سرش سمتم چرخید...نگاهی بهم کرد و از جاش پاشد...لبخند محوی روی لبش بود...اشاره به رو به روش زد و گفت:بشین..
بی حرف نشستم و اونم با مکث کوتاهی اروم سر جاش نشست...چند دقیقه ای به سکوت گذشت و در اخر من سکوت و شکستم..:میرم سر اصل مطلب...راستش هایون با هم سن هاش خیلی متفاوته...اخلاق های دخترونه زیادی نداره از وقتی زبون باز کرد و شروع به راه رفتن کرد فکر و ذکرش این بود که بتونه از من محافظت کنه...چون محله ای که توش زندگی میکردیم اوضاعش ناجور بود این تاثیر مستقیمی توی تربیتش داشت...
تهیونگ:نا..جور
زمزمه ی یواشش به گوشم رسید اما توجه ای نکردم چون دلم نمیخواست موضوع بحث و عوض کنم...
ا/ت:البته از اینکه دخترم اینطور بار اومد راضیم... حداقلش اینه که قویه و تو سری خور نیست!... راجب به اخلاقشم بگم خون گرم خیلی زیاد یعنی زحمت زیادی نیاز نیست انجام بدی اگه میخوای کنارش باشی و قلبشو به دست بیاری کافیه بزاری بهت تکیه کنه...از بچگی میخواست برای من تکیه گاه باشه و سعی داشت مشکلی به وجود نیاره تا من و توی دردسر نندازه..همیشه محتاط بود و خیلی بیشتر از سنش میفهمید... و اگه بحثی بینتون پیش بیاد زیاد بابتش ناراحت نمیشه زود فراموش میکنه.....خب سوالی داری؟
تهیونگ:یکم از سلیقش برام بگو..
ا/ت:رنگ مورد علاقش ابیه...نودل فوری و به غذا ترجیح میده...مزه تند باب میلشه...از سبزیجات متنفره...به خواب علااقه داره...تماشای فیلم با من از تفریحاشه...عاشق مستقل شدن و اینکه دستش توی جیب خودشه باشه هست...از اینکه به حرفاش توجه نکنی متنفره..دیگ؟
تهیونگ:دوست داری.....قدم بزنیم؟
از پوسته ارومش بیرون اومد و با دست در و وسایل ها رو نشون داد و گفت:چطوری وقتی اتاق خودم بوده عادت کنم در بزنم خب سخته..اینکه بخوای برای ورود به اتاق خودت در..
دوتا دستم و بالا گرفتم و گفتم: بسه بسه... اینبار عیب نداره..
چیزی زیر لب گفت که گفتم: ها؟ بلند بگو؟
به تخت اشاره کرد وبا اهمی اروم گفت :بالشتمو بر میدارم...
بعد سمت تخت رفت و نگاهی به دو تا بالش روی تخت کرد و انگار که دنبال چیزی باشه...در اخرم بالشتی که ظهر روش خوابیدم و بغل کرد و اروم سمت در میرفت مثل یه حلزون..
ا/ت:یه لحظه...
با شنیدن صدام مثل جت برگشت سر جاشو منتظر نگام میکرد....ترو خدا نگاه چشماشو اندازه بشقاب باز کرده ...با تهیونگ رسمی بیرون صد و هشتاد درجه فرق داشت...موهایی که ریخته بود روی پیشونی عجیب بامزه اش کرده بود...سرمو از افکار مغزم تکون دادم تا حواسم سر جاش بیاد...به بالشت توی دستش اشاره زدم و گفتم: اون...مال من نیست ؟
جوری که تابلو نزنه نگاهی به بالشت کرد و گفت:نه..مال خودمه...
اهانی زیر لب گفتم با چشم به در اشاره کردم...منظورم و گرفت برگشت که بره...به در که رسید منم سمت ساکم رفتم تا حوله بردارم..
تهیونگ:حقیقتش من برای چیز دیگه ای اومدم...
با شنیدن صدای یهویش برگشتم سمتشو اخمام توهم کشیدم...
ا/ت:خب...
قدمی به سمتم اومد و نگاهشو از من گرفت ...
تهیونگ:راجب هایون...میخوام بیشتر بشناسمش و تو...تنها کسی هستی که میشه ازش کمک گرفت......کمکم میکنی؟
زبونم بند اومد...حالا چه جوابی بدم اخه...من میایم هی دوری کنم که دلایلی از جمله پدر و مادر دوتا بچه مشترک نمیزاشت...دستی توی موهام کشیدم و گفتم:بعد حموم...میام حرف میزنیم..
برق توی چشماش و میشد از چندصد کیلو متری دید ...سری تکون داد و قبل از اینکه بره با تردید گفت:بیا تو باغ....
پلکی به معنی فهمیدن زدم که بالاخره دل کند و رفت...
....
بعد از خشک کردن موهام با یه بافت ساده جمعشون کردم یه نگاه کلی به خودم توی اینه انداختم...یه دامن سفیده بلند تا مچ پام با یه پیرهن ابی اسمونی که داخل دامن گذاشتم و کمی بیرون حالت دادم...ترکیب قشنگی بود...چشمم به لوازم ارایشی که دست قبل دیدم افتاد...نو بودن حتی از بسته بندیشونم باز نشده بودن...از اونجایی که از ساده بودن خیری ندیدم به قلبم گوش دادم و یکی از رژ های گوشتی رنگ و باز کردم...کمی روی لبام کشیدم...حالا حس بهتری دارم..از اتاق بیرون زدم و پله ها رو دونه دونه پایین رفتم...ساعت از شیش گذشته بود و هوا تاریک شده بود...اوایل پاییز بود و تاریکی الان طبیعی !...با بیرون زدن از خونه به سمت باغ حرکت کردم..هوای خب و خنکی بود حس خوبی گرفتم..اطراف و نگاهی انداختم..توی آلاچیق نشسته بود...بی صدا سمتش راه افتادم و با رسیدن به ورودی سرش سمتم چرخید...نگاهی بهم کرد و از جاش پاشد...لبخند محوی روی لبش بود...اشاره به رو به روش زد و گفت:بشین..
بی حرف نشستم و اونم با مکث کوتاهی اروم سر جاش نشست...چند دقیقه ای به سکوت گذشت و در اخر من سکوت و شکستم..:میرم سر اصل مطلب...راستش هایون با هم سن هاش خیلی متفاوته...اخلاق های دخترونه زیادی نداره از وقتی زبون باز کرد و شروع به راه رفتن کرد فکر و ذکرش این بود که بتونه از من محافظت کنه...چون محله ای که توش زندگی میکردیم اوضاعش ناجور بود این تاثیر مستقیمی توی تربیتش داشت...
تهیونگ:نا..جور
زمزمه ی یواشش به گوشم رسید اما توجه ای نکردم چون دلم نمیخواست موضوع بحث و عوض کنم...
ا/ت:البته از اینکه دخترم اینطور بار اومد راضیم... حداقلش اینه که قویه و تو سری خور نیست!... راجب به اخلاقشم بگم خون گرم خیلی زیاد یعنی زحمت زیادی نیاز نیست انجام بدی اگه میخوای کنارش باشی و قلبشو به دست بیاری کافیه بزاری بهت تکیه کنه...از بچگی میخواست برای من تکیه گاه باشه و سعی داشت مشکلی به وجود نیاره تا من و توی دردسر نندازه..همیشه محتاط بود و خیلی بیشتر از سنش میفهمید... و اگه بحثی بینتون پیش بیاد زیاد بابتش ناراحت نمیشه زود فراموش میکنه.....خب سوالی داری؟
تهیونگ:یکم از سلیقش برام بگو..
ا/ت:رنگ مورد علاقش ابیه...نودل فوری و به غذا ترجیح میده...مزه تند باب میلشه...از سبزیجات متنفره...به خواب علااقه داره...تماشای فیلم با من از تفریحاشه...عاشق مستقل شدن و اینکه دستش توی جیب خودشه باشه هست...از اینکه به حرفاش توجه نکنی متنفره..دیگ؟
تهیونگ:دوست داری.....قدم بزنیم؟
۱۵.۸k
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.