پارت ۶۵
صدایی خونسرد از پشت سرش اومد و شتابزده برگشت و دایره طلایی هم پشت لباسش قایم کرد.
-ببخشید.... مزاحم کارت شدم؟....کارآگاه آلتر هستم از بخش سردخونه؛ باید این شیشه نگه دار بازرسی بشه.
همون پسر جوون که به نظرش آشنا اومده بود این حرفو زذ؛ ایان با دقت تر نگاهش کرد و دوزاریش افتاد....متوجه شد این همون پسر کارآگاه تو سرد خونه بود که بازرس هین رفتن آلتر صداش میزد و ایان رو توی تابوت دید! تمام خاطره رو به یاد آورد؛ اگر مدیر میفهمید قانون رو زیر پا و شب بیرون رفته بود اونم به یه جای غیر قانونی چی میشد؟....
-ایان پاترون....خوشبختم.
پسرهم متقابلا انگار فک کرد چیزی رو از قلم انداخته یه لحظه مکث کرد و بعد گفت: من.... تورو قبلا دیدم؟
ایان قیافه سرد و جدی به خودش گرفت که واقعی نبود و جواب داد: نه قبلا همو ندیدیم! من شمارو نمیشناسم!
آلتر چند لحظه مکث کرد؛ ایان هم فرصت رو غنیمت شمرد و میخواست سریعا اونجا رو ترک کنه که در کمال تعجب ناگهان بازوش گرفته شد؛ برگشت و کاراگاه رو دید که هاج و واجانه گفت: تو...تو! امکان نداره! من تورو تو کالبد شکافی دیدم... تو همون پسر توی تابوتی.
قلب ایان جوری میتپید که قدرت تکلم رو ازش گرفته بود؛ خواست چیزی بگه اما صدایی از دهنش خارج نشد؛ خودشو جمع کرد و گفت: دفعه اول زیاد باهوش نبودی....خب که چی؟
-اما.... تو مرده بودی!...چطوریـ...
-حالا که میبینی زندم.
-پس....اگر تو نمرده بودی؛ تو ی سردخونه چیکار میکردی ها؟
چند لحظه مکث کرد و انگار که خودش به جواب خودش رسیده باشه گفت: اومده بودی پرونده هارو چک کنی!....برای چی میخواستی این کارو کنی؟....کسی از اون پرونده ها خبر نداشت؛ به جایی رفتی که غیر قانونی بود و تو کاری فضولی کردی که به تو ربطی نداشت پسر خوب! همین الان میتونم گذارشتو بدم.
ایان پوزخندی زد و گفت: کسی از اونا خبر نداشت؟ به من ربطی نداره؟ مطمعنی ؟ من خودم اون موجودو دیدم! چطور ادعا داری وقتی نتونستی یه پرونده رو حل کنی؟
-منو دست ننداز! من سال هاست کارم اینه داری شغل منو زیر سوال میبری؟ بهتره برگردی مدرستون و خودتم درخطر نندازی.
و بعد بازوی ایان رو رها کرد و رفت؛ وسط راه بود که ایان اسمش رو فریاد زد و مجبور به وایسادن شد و برگشت؛
-کاراگاه! بیا یه معامله کنیم. هرکس این پرونده رو به روش خودش حل میکنه! بدون دخالت اونیکی یا قانون شکنی! هرکسم زود تر پرده از این راز برداشت پرونده رو میبره....میتونم سر زندگیم شرط ببندم!.
آلتر مکث کرد و بعد گفت:
باشه....آقای پاترون!
و بعد از موزه خارج شد و ایان رو خسته از استرس رها کرد؛
-ببخشید.... مزاحم کارت شدم؟....کارآگاه آلتر هستم از بخش سردخونه؛ باید این شیشه نگه دار بازرسی بشه.
همون پسر جوون که به نظرش آشنا اومده بود این حرفو زذ؛ ایان با دقت تر نگاهش کرد و دوزاریش افتاد....متوجه شد این همون پسر کارآگاه تو سرد خونه بود که بازرس هین رفتن آلتر صداش میزد و ایان رو توی تابوت دید! تمام خاطره رو به یاد آورد؛ اگر مدیر میفهمید قانون رو زیر پا و شب بیرون رفته بود اونم به یه جای غیر قانونی چی میشد؟....
-ایان پاترون....خوشبختم.
پسرهم متقابلا انگار فک کرد چیزی رو از قلم انداخته یه لحظه مکث کرد و بعد گفت: من.... تورو قبلا دیدم؟
ایان قیافه سرد و جدی به خودش گرفت که واقعی نبود و جواب داد: نه قبلا همو ندیدیم! من شمارو نمیشناسم!
آلتر چند لحظه مکث کرد؛ ایان هم فرصت رو غنیمت شمرد و میخواست سریعا اونجا رو ترک کنه که در کمال تعجب ناگهان بازوش گرفته شد؛ برگشت و کاراگاه رو دید که هاج و واجانه گفت: تو...تو! امکان نداره! من تورو تو کالبد شکافی دیدم... تو همون پسر توی تابوتی.
قلب ایان جوری میتپید که قدرت تکلم رو ازش گرفته بود؛ خواست چیزی بگه اما صدایی از دهنش خارج نشد؛ خودشو جمع کرد و گفت: دفعه اول زیاد باهوش نبودی....خب که چی؟
-اما.... تو مرده بودی!...چطوریـ...
-حالا که میبینی زندم.
-پس....اگر تو نمرده بودی؛ تو ی سردخونه چیکار میکردی ها؟
چند لحظه مکث کرد و انگار که خودش به جواب خودش رسیده باشه گفت: اومده بودی پرونده هارو چک کنی!....برای چی میخواستی این کارو کنی؟....کسی از اون پرونده ها خبر نداشت؛ به جایی رفتی که غیر قانونی بود و تو کاری فضولی کردی که به تو ربطی نداشت پسر خوب! همین الان میتونم گذارشتو بدم.
ایان پوزخندی زد و گفت: کسی از اونا خبر نداشت؟ به من ربطی نداره؟ مطمعنی ؟ من خودم اون موجودو دیدم! چطور ادعا داری وقتی نتونستی یه پرونده رو حل کنی؟
-منو دست ننداز! من سال هاست کارم اینه داری شغل منو زیر سوال میبری؟ بهتره برگردی مدرستون و خودتم درخطر نندازی.
و بعد بازوی ایان رو رها کرد و رفت؛ وسط راه بود که ایان اسمش رو فریاد زد و مجبور به وایسادن شد و برگشت؛
-کاراگاه! بیا یه معامله کنیم. هرکس این پرونده رو به روش خودش حل میکنه! بدون دخالت اونیکی یا قانون شکنی! هرکسم زود تر پرده از این راز برداشت پرونده رو میبره....میتونم سر زندگیم شرط ببندم!.
آلتر مکث کرد و بعد گفت:
باشه....آقای پاترون!
و بعد از موزه خارج شد و ایان رو خسته از استرس رها کرد؛
۵.۰k
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.