بهشت من
بهشت من
پارت هشتم
دریا:رامتین امده اینجاااااا
(دوست پسر قلبی الیا که بهش خیانت کرده بوددددد)
الیا:نههههههه برای چی اینجا این همه دانشگاه توی این شهر هست چرا این دانشگاه
دریا:تو که دیگه با اون کاری نداری
الیا:اره خب ما هم دوست پسر خودمونو داریم
دریا:تازه میتونی با دامون همش بچرخی و رامتین حرصش دربیاد
الیا:وایییی چه فکر خوبی اگه یه حرف درست تو زندگیت گفته باشی اینه
دریا:چقدر بی شعورییی
الیا:حالا بیا بریم بالا پختم از گرما
وارد اتاق شدیم نازنین و ایسان ریختن روی سرمون
ایسان:الیا رامتین امدههههه
الیا:اره میدونم
ایسان:کی گفت
الیا:دریا
ایسان:خاک توی اون سرت که نخود تو دهنت خیس نمیخوره
دریا:مورد استراری بود
اونا داشتن باهم دیگه دعوا میکردن منم امدم پریدم روی تخت خیلی زود خوابم برد
(صبح)
از خواب بیدار شدم رفتم دست شویی کارامو کردم اومدم بیرون لباس پوشیدم
ساعت 3 ظهر بود هیشکی تو اتاق نبود ساعت 7دریا تو رستوران جا رزو کرده بود لباس پوشیدم رفتم از در اتاق بیرون
از دانشگاه رفتم بیرون داشتم میرفتم سمت اون ساعت فروشی
که یه پیراهن صورتی کوتاه عروسکی
با یه کفش پاشنه بلند تابستونه صورتی
وای چقد قشنگ بود
برگشتنه داشتم میرفتم دانشگاه اینم میخرم
به ساعت فروشی که رسیدم دیدم ساعته نیست
رفتم تو مغازه
الیا:سلام
فروشنده:سلام بفرمایید
الیا:دیروز اون ساعته که پشت ویترین بود رو فروختید
فروشنده:نه میخوایید
الیا:بله اگر میشه
فروشنده برام بسته بندی کرد داد بهم ساعت 4:30 بود تا به اون لباس فروشی برسم 30 دقیقا طول کشید رفتم تو پرو کردم اندازم بود پوشیدم ساعت 5:30 بود باید ارایشگاه هم میرفتم رفتم ارایشگاه دادم پایین موهامو صورتی کردن
کارم تموم شد
تا اون رستورانم 1 ساعت راه بود یه تاکسی گرفتم رسیدم
وارد رستوران شدم و با دیدن کسی حالم بد شد
تصویر دوم لباس الیا
تصویر سوم مو های الیا
تصویر چهارم کفش الیا
پارت هشتم
دریا:رامتین امده اینجاااااا
(دوست پسر قلبی الیا که بهش خیانت کرده بوددددد)
الیا:نههههههه برای چی اینجا این همه دانشگاه توی این شهر هست چرا این دانشگاه
دریا:تو که دیگه با اون کاری نداری
الیا:اره خب ما هم دوست پسر خودمونو داریم
دریا:تازه میتونی با دامون همش بچرخی و رامتین حرصش دربیاد
الیا:وایییی چه فکر خوبی اگه یه حرف درست تو زندگیت گفته باشی اینه
دریا:چقدر بی شعورییی
الیا:حالا بیا بریم بالا پختم از گرما
وارد اتاق شدیم نازنین و ایسان ریختن روی سرمون
ایسان:الیا رامتین امدههههه
الیا:اره میدونم
ایسان:کی گفت
الیا:دریا
ایسان:خاک توی اون سرت که نخود تو دهنت خیس نمیخوره
دریا:مورد استراری بود
اونا داشتن باهم دیگه دعوا میکردن منم امدم پریدم روی تخت خیلی زود خوابم برد
(صبح)
از خواب بیدار شدم رفتم دست شویی کارامو کردم اومدم بیرون لباس پوشیدم
ساعت 3 ظهر بود هیشکی تو اتاق نبود ساعت 7دریا تو رستوران جا رزو کرده بود لباس پوشیدم رفتم از در اتاق بیرون
از دانشگاه رفتم بیرون داشتم میرفتم سمت اون ساعت فروشی
که یه پیراهن صورتی کوتاه عروسکی
با یه کفش پاشنه بلند تابستونه صورتی
وای چقد قشنگ بود
برگشتنه داشتم میرفتم دانشگاه اینم میخرم
به ساعت فروشی که رسیدم دیدم ساعته نیست
رفتم تو مغازه
الیا:سلام
فروشنده:سلام بفرمایید
الیا:دیروز اون ساعته که پشت ویترین بود رو فروختید
فروشنده:نه میخوایید
الیا:بله اگر میشه
فروشنده برام بسته بندی کرد داد بهم ساعت 4:30 بود تا به اون لباس فروشی برسم 30 دقیقا طول کشید رفتم تو پرو کردم اندازم بود پوشیدم ساعت 5:30 بود باید ارایشگاه هم میرفتم رفتم ارایشگاه دادم پایین موهامو صورتی کردن
کارم تموم شد
تا اون رستورانم 1 ساعت راه بود یه تاکسی گرفتم رسیدم
وارد رستوران شدم و با دیدن کسی حالم بد شد
تصویر دوم لباس الیا
تصویر سوم مو های الیا
تصویر چهارم کفش الیا
۴.۱k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.