پارت ۱۶
که مادر نیکا گفت. صبحونه خوردی پسرم. گفتم. ممنونم آره خوردم
گفت چرا اینقدر توی خودتی حالت خوبه دستی توی موهام کشیدم و گفتم خوبم. با این حرف های مادر نیکا. نیکا نگران شد بود از چشاش مشخص بود گفتم باید برم مدرسه فعلا خداحافظ
خداحافظی کردمو رفتم. دیدم نیکا هم داره میاد رفتم به سمت مدرسه حوصله ی رانندگی نداشتم دلم پیاده روی خاست.
پیاده به سمت مدرسه رفتم توی راه بوی خاک و شقایق توی دشت روستا پیچید بود و یه حال هوای خوب داشتم
کلاس رو یه جوری گزروندم زنگ استراحت رفتم توی آبدار خونه ی مدرسه. مستخدم نداشت بای خودمون چای درست می کردیم. وقتی رفتم نیکا هم اونجا بود داشت مغنه اش رو درست می کرد از پشت بغلش کردم که یک نفر پشت سرم هععععع بلندی گفت وقتی برگشتم دیدم ........🧐🤨
گفت چرا اینقدر توی خودتی حالت خوبه دستی توی موهام کشیدم و گفتم خوبم. با این حرف های مادر نیکا. نیکا نگران شد بود از چشاش مشخص بود گفتم باید برم مدرسه فعلا خداحافظ
خداحافظی کردمو رفتم. دیدم نیکا هم داره میاد رفتم به سمت مدرسه حوصله ی رانندگی نداشتم دلم پیاده روی خاست.
پیاده به سمت مدرسه رفتم توی راه بوی خاک و شقایق توی دشت روستا پیچید بود و یه حال هوای خوب داشتم
کلاس رو یه جوری گزروندم زنگ استراحت رفتم توی آبدار خونه ی مدرسه. مستخدم نداشت بای خودمون چای درست می کردیم. وقتی رفتم نیکا هم اونجا بود داشت مغنه اش رو درست می کرد از پشت بغلش کردم که یک نفر پشت سرم هععععع بلندی گفت وقتی برگشتم دیدم ........🧐🤨
۹.۴k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.