فیک کوک ♡رز های خونین♡ پارت۶

ویو لیونسو
با صدای عاجز و ملتمسانه گف اینطور که تو فک میکنی نیس
که یکدفعه با بغض داد زدم: اونطور که من فک میکنم نیییست هاان نییست؟ تو برادرمو خانوادمو کشتی تنها دارایی من اونا بودن تو کشتیشوون تو کشتیی
با صدای ضعیف تر از قبل گفت : ا..از..ک..جا...م.طمعنی
به حرفش اهمیت ندادم فقط سفت تر اسلحرو فشار دادم توی سرش و اونم داشت درد میکشید و یکبار دیگه داد زدم: اسلحه هاتونو بیارین پایین ابلهااا
بالاخره همه اسلحشونو اوردن پایین و یکیشون گف: خیلی خب خیلی خب
و دستشو به علامت تسلیم اورد بالا

ویو کوک
بهم با زبون اشاره گفت که نجاتت میدم و من امیدوار شدم....ولی کِی؟ اگه همین الان اگه کسی نجاتم نده میمیرم...

ویو ته
متوجه شدم داره از حال میره و حالش خوب نیست..دلم براش سوخت...رفتم سمت لیونسو گفتم: لیونسو الان حالش خوب نیست بزار بعدا هرچقد خواستی شکنجش کن
اسلحشو اورد پایین و بردمش تو ماشین و گفتم که دکتر باندمون بیاد
بعد بهش گفتم: نباید بمیری خب؟جئون چشماتو نبند
حرفی نمیزد..درد داشت ...حتی اگه اون باعث شده خانوادش کشته بشه..حالا نباید یه ادم دیگه هم قربانی بشه ....
همون موقع سریع دکتر اومد و اقدامات لازم و انجام میداد
گفتم:.......

چطوره صوییتام؟ شرط پارت بعد ۵ لایک ۵ کامنت
فالو و لایک یادتون نره