اولین حس...پارت سی و شش
الیزا؛
ساعت هفت صبح با صدای الارم گوشیم بلند شدم،لبخند زدم و نفس عمیقی کشیدم.انگار بالاخره به روتین زندگی کاریم برگشتم.الان صبحونه و بعد کار.داشتم به سمت اشپزخونه میرفتم که سون رو دیدم:
س:سلام الیزا
ا:سلام صبح بخیر.
س:صبح خوبیه مگه نه؟
ا:همینطوره.
س:صبحونه با املت نیم پز چطوری؟
ا:ولی من نمیتونم بیام سالن غذا خوری.
س:منم نمیخوام اونجا بخورم،تازگیا از شلوغی بدم میاد.میرم دفتر،میای؟
الیزا که دیروز هم هیچی نخورده بود،جواب داد:
ا:اره.
هر دو روی میز کاریشون نشستند و مشغول خوردن صبحونه شدند،دست الیزا بهتر شده بود و کمتر درد میکرد بعد از جویدن لقمه املت لیوان چای رو برداشت اما همینکه توی دهنش گذاشت چای داغ بود و زبونش سوخت،سریع لیوان رو از دهنش جدا کرد.یاد جیمین افتاد که وقتی چای رو فوت میکرد.توی لیوان چای خودش رو دید و چند لحظه حرفی نزد و چیزی نخورد.بعد با خودش گفت:
ا:حتما دیوونه شدم.
جیمین با خمیازه از اتاقش اومد بیرون و داشت به سمت اشپزخونه میرفت که نگاهش به دیوار شیشه ای دفتر اطلاعات خورد،با چشمای گرد شده، سرجاش خشک شد:
ج:مین سون؟؟
صبحونه اش رو توی اشپزخونه اش خورد:
ج:اشکال نداره جیمین.فقط یه همکاره... اره...باید منتظر ناهار باشی و باهاش حرف بزنی.
جیمین به اتاقش رفت و برای اینکه ساعت رو بگذرونه پشت میزش نشست و روی پروژه ی جدیدش کار کرد بعد از مدتی،ساعت رو با گوشیش چک کرد:
ج:چی؟این همه وقت گذشته اون وقت ده و نیم؟
هوف کشید و سرش رو به پشت صندلی تکیه داد:
ج:حالا چجوری تا ساعت یک صبر کنم؟...
ساعت هفت صبح با صدای الارم گوشیم بلند شدم،لبخند زدم و نفس عمیقی کشیدم.انگار بالاخره به روتین زندگی کاریم برگشتم.الان صبحونه و بعد کار.داشتم به سمت اشپزخونه میرفتم که سون رو دیدم:
س:سلام الیزا
ا:سلام صبح بخیر.
س:صبح خوبیه مگه نه؟
ا:همینطوره.
س:صبحونه با املت نیم پز چطوری؟
ا:ولی من نمیتونم بیام سالن غذا خوری.
س:منم نمیخوام اونجا بخورم،تازگیا از شلوغی بدم میاد.میرم دفتر،میای؟
الیزا که دیروز هم هیچی نخورده بود،جواب داد:
ا:اره.
هر دو روی میز کاریشون نشستند و مشغول خوردن صبحونه شدند،دست الیزا بهتر شده بود و کمتر درد میکرد بعد از جویدن لقمه املت لیوان چای رو برداشت اما همینکه توی دهنش گذاشت چای داغ بود و زبونش سوخت،سریع لیوان رو از دهنش جدا کرد.یاد جیمین افتاد که وقتی چای رو فوت میکرد.توی لیوان چای خودش رو دید و چند لحظه حرفی نزد و چیزی نخورد.بعد با خودش گفت:
ا:حتما دیوونه شدم.
جیمین با خمیازه از اتاقش اومد بیرون و داشت به سمت اشپزخونه میرفت که نگاهش به دیوار شیشه ای دفتر اطلاعات خورد،با چشمای گرد شده، سرجاش خشک شد:
ج:مین سون؟؟
صبحونه اش رو توی اشپزخونه اش خورد:
ج:اشکال نداره جیمین.فقط یه همکاره... اره...باید منتظر ناهار باشی و باهاش حرف بزنی.
جیمین به اتاقش رفت و برای اینکه ساعت رو بگذرونه پشت میزش نشست و روی پروژه ی جدیدش کار کرد بعد از مدتی،ساعت رو با گوشیش چک کرد:
ج:چی؟این همه وقت گذشته اون وقت ده و نیم؟
هوف کشید و سرش رو به پشت صندلی تکیه داد:
ج:حالا چجوری تا ساعت یک صبر کنم؟...
۴.۲k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.