من دفترچه خاطرات محدثه را از داداشش گرفتم و هنوز دارم
من دفترچه خاطرات محدثه را از داداشش گرفتم و هنوز دارم
مرتضی به خدا یاد لبخند پاک محدثه می افتم اتیش میگیرم . گاهی خوابش را می بینم .... محدثه مثل گل یاس بود پر از درد بی کسی ولی دل پر امیدی داشت
هنوز خواب می بینم که میگه
سارا من خوشبخت شدم دیگه تنها نیستم
اخه شما مردا چه لقمه ای میخوربید که جز شهوت و اب منی در رگ و وجودتون نیست ؟؟؟
صدای گریه سارا انقدر بلند شد که همه مسافرها نگاه می کردند خانومی برای کمک امد
گفتم خبر خودکشی دوستش بی تابش کرده
مسعود رفت از کمک راننده اب قند گرفت
فرناز
هنوز جمله انروز سارا در گوشم صدا میکند* مرتضی تا حالا دیدی یا شنیدی دختری از پسری فیلم بگیره ؟دختری با ابروی پسری بازی کنه
دختری به پسری برای سکس التماس کنه ؟
پس شما مردا گوه میخورید به ما میگید فاحشه.
همین بهترین دلیله که شما پسرا چقدر لجن و کثافت و حروم لقمه هستید .....حال سارا درک میکردم
سرش بر روی شانه من بود گریه میکرد و به من مشت میزد و میگفت شما مردها خیلی لجنید ...
یک لحظه انقدر از زندگی سیر شدم که وقتی سارا چنگ انداخت لای موهای منو کشید و گفت شما ها خیلی لجنید اصلا احساس درد نداشتم ...
خدا از سر تقصیرم بگذرد گناه کردم
ولی ان لحظه تنها چیزی که نداشتم حس محرم و نا محرمی
رگهای گردن سارا را از روی مقنعه ماساژ دادم
خودم را چنان رها کرده بودم که راحت بزند و دشنام دهد .... دستش را گرفتم . گفتم بزن . باید این خشم درونی را تخلیه کنی و با دستش به صورت خودم سیلی زدم
گفتم بزن
فکر کن من جاسمم راحت گریه کن و بزن
سارا هم می زد و گریه میکرد و میگفت من جنازه جزغاله شده سارا را دیدم . و دیگر به هیچ مردی اعتماد نکردم و نمی کنم
سر سارا را گرفتم روی سینه ام فشار دادم گفتم بخدا منم فلب دارم و گربه کردم
با دست سارا اشک چشمم را پاک کردم
سارا به هق و هق افتاده بود نگران حالش شدم . هیچ مسکن و ارام بخشی نداشتم
نفس نفس میزدو بریده بریده
می گفت هنوز خواب محدثه را می بینم و تصویر جنازه اش هنوز در ذهنم هست
از اشک چشم سارا پیراهنم تر شد
به سختی نفس می کشید
از خود بی خود شد و گفت
محدثه خوشبخت شدی منم خوشبخت میشم
خدا از سر تقصیرم بگذرد .
چاره ای نداشتم ترسیده بودم
داخل اتوبوس در میان راه چه میشد کرد
دست کردم زیر مقنعه سارا و رگهای خواب گردن را ماساژ دادم تا ارام شد و چشمانش را بست
داغ دل سارا را حس میکردم
خشم فرو خورده اش را
فریادی که در سینه داشت و حق نداشت بر زبان اورد
قرنها اهل سقیفه گفتند
دختر که گریه نمی کند
حرف نمی زند
نمی خندد
دختر فقط باید به شوهرش چشم بگوید و خود را برای شب اماده کند تا هر طور دوست داشتند بر بدنش بیل بزنند
پایان ۱۶۸
مرتضی به خدا یاد لبخند پاک محدثه می افتم اتیش میگیرم . گاهی خوابش را می بینم .... محدثه مثل گل یاس بود پر از درد بی کسی ولی دل پر امیدی داشت
هنوز خواب می بینم که میگه
سارا من خوشبخت شدم دیگه تنها نیستم
اخه شما مردا چه لقمه ای میخوربید که جز شهوت و اب منی در رگ و وجودتون نیست ؟؟؟
صدای گریه سارا انقدر بلند شد که همه مسافرها نگاه می کردند خانومی برای کمک امد
گفتم خبر خودکشی دوستش بی تابش کرده
مسعود رفت از کمک راننده اب قند گرفت
فرناز
هنوز جمله انروز سارا در گوشم صدا میکند* مرتضی تا حالا دیدی یا شنیدی دختری از پسری فیلم بگیره ؟دختری با ابروی پسری بازی کنه
دختری به پسری برای سکس التماس کنه ؟
پس شما مردا گوه میخورید به ما میگید فاحشه.
همین بهترین دلیله که شما پسرا چقدر لجن و کثافت و حروم لقمه هستید .....حال سارا درک میکردم
سرش بر روی شانه من بود گریه میکرد و به من مشت میزد و میگفت شما مردها خیلی لجنید ...
یک لحظه انقدر از زندگی سیر شدم که وقتی سارا چنگ انداخت لای موهای منو کشید و گفت شما ها خیلی لجنید اصلا احساس درد نداشتم ...
خدا از سر تقصیرم بگذرد گناه کردم
ولی ان لحظه تنها چیزی که نداشتم حس محرم و نا محرمی
رگهای گردن سارا را از روی مقنعه ماساژ دادم
خودم را چنان رها کرده بودم که راحت بزند و دشنام دهد .... دستش را گرفتم . گفتم بزن . باید این خشم درونی را تخلیه کنی و با دستش به صورت خودم سیلی زدم
گفتم بزن
فکر کن من جاسمم راحت گریه کن و بزن
سارا هم می زد و گریه میکرد و میگفت من جنازه جزغاله شده سارا را دیدم . و دیگر به هیچ مردی اعتماد نکردم و نمی کنم
سر سارا را گرفتم روی سینه ام فشار دادم گفتم بخدا منم فلب دارم و گربه کردم
با دست سارا اشک چشمم را پاک کردم
سارا به هق و هق افتاده بود نگران حالش شدم . هیچ مسکن و ارام بخشی نداشتم
نفس نفس میزدو بریده بریده
می گفت هنوز خواب محدثه را می بینم و تصویر جنازه اش هنوز در ذهنم هست
از اشک چشم سارا پیراهنم تر شد
به سختی نفس می کشید
از خود بی خود شد و گفت
محدثه خوشبخت شدی منم خوشبخت میشم
خدا از سر تقصیرم بگذرد .
چاره ای نداشتم ترسیده بودم
داخل اتوبوس در میان راه چه میشد کرد
دست کردم زیر مقنعه سارا و رگهای خواب گردن را ماساژ دادم تا ارام شد و چشمانش را بست
داغ دل سارا را حس میکردم
خشم فرو خورده اش را
فریادی که در سینه داشت و حق نداشت بر زبان اورد
قرنها اهل سقیفه گفتند
دختر که گریه نمی کند
حرف نمی زند
نمی خندد
دختر فقط باید به شوهرش چشم بگوید و خود را برای شب اماده کند تا هر طور دوست داشتند بر بدنش بیل بزنند
پایان ۱۶۸
۱۲.۱k
۲۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.