ندیمه عمارت p:¹⁸
نیش خنده صدا داری زد و گفت:وحشتناک؟؟...چی باعث شد اینطور فک کنی؟
لبخند حرص دراری زدم و گفتم:کارکنات..همشون ازت میترسن...ببین چی بلایی سرشون اوردی...
اخم مبهمی بین ابرو هاش جا گرفت و گفت:وقتی اونا میترسن حتما یه دلیلی داره که توهم باید بترسی
لبخندم و عمیق تر کردم و گفتم:برعکس من ازت نمی ترسم...بیشتر برام عجیبی!
نیش خند کوچیکی کنار لبش جا گرفت و گفت:بیشتر ادما از چیزی که براشون عجیب و غیر فهمه ترس دارن!...من کل زندگیم عجیب بودم؟!
سوالی نگاش کردم که از حالتش خارج شدو توی جلد سردش فرو رفت :غذات و خوردی...میتونی بری..
بدون مکس از جاش بلند شد و پشت به من سمت پنجره ایستاد... منظورش از حرفی که زد چی بود...حرفش یه حسی داشت...حسی مثل یه غم بزرگ!...انقد زیاد که بتونم به راحتی حسش کنم...اما نمیدونم چرا...چرا بدون هیچ حرفی از اتاق اومدم بیرون...چرا هیچی نگفتم!....چرا ازش نپرسیدم؟...من اصولا ادم فضولی بودم اما میترسیدم...میترسیدم از باز کردن یه زخم کهنه...زخمی که بعید میدونم ذره ای خوب شده باشه...هنوزم مثل قبل دردناک...هنوزم تازه!...
هایون:اخ
با برخورد محکم دستی به کتفم از فکر بیرون اومدم و با اخمی که ناشی از درد بود کتفمو گرفتم...
منشی لی:وایییی....ببخشید...دردت گرفت؟..خوبی
هایون:چته بابا...اروم ...تو بیشتر از من هول کردی!
منشی لی:دستت اوکیه؟....یه ذره عجله داشتم...
هایون: واسه چی؟
منشی لی:که ببیینم چی گفت؟...عصبی بود؟...نگفت چرا تو رفتی...حتما خیلی داد کشیده اره؟؟؟
هایون: ن اروم بود
منشی لی لبشو به دندون گرفت و گفت:حدس میز....چیی
ببینم مطمئنی؟؟...
اروم سر تکون دادم و هومی گفتم...
اینبار حالت متفکر به خودش گرفت و گفت:جالبه اخه اینجور مواقع بیشتر..
چون تمایلی به شنیدن چرت و پرتاش نداشتم بدون توجه به حرفش چشم ازش برداشتم و راهمو گرفتم و رفتم ...نگاهی به ساعت کردم نزدیک یه سه بود....حوصله پر حرفی نداشتم ..از طرفی کلی کار!... و امیدوارم بودم تمرکز داشته باشم!..
(جیمین)
تیکه ام و به صندلی دادم و به عکسش خیره شدم...غصه ی بیست ساله دوباره به گلوم هجوم اورد...نتونستم مامان!!....دیدی؟ نتونستم کنارش باشم ... داداش خوبی نبودم...بهت گفتم..گفتم نمی تونم واسش برادری کنم!... خواهر کوچولوم تک و تنها زندگی کرد و بزرگ شد...ده سال پشت گوشم بود و من از همه چی بی خبر....حتی اون فهمید و دنبالم گشت..من احمق کجا بودم؟...کجاااا...فشار دستم باعث شد لیوان زیر فشار خورد بشه و تیکه هاش تا عمق دستم فرو بره ...درد و سوزش وحشت ناکی که در مقابل درد قلب هیچی نبود!...قطرات خون روی میز میریخت و اشکم چشمم و تر کرد...دستی به جون زیر چشمم کشیدم و از جام بلند شدم..سمت سرویس رفتم و اب یخ و باز کرد و دستمم فرستادم زیرش...از دردش حتی خم به ابرو نیاوردم..سرم داغ بودم...خیلی داغ...دست کنار شیر گذاشتم این بار سرمو زیر اب کردم..خنکیش فقط ذره ای اتیش دورنم و کم کرد...این یه عادت بود...یه عادت بد..که وقتی کم میارم هجوم میارم به اب سرد و شکنجه خودم...سرمو بیرون اوردم به اینه نگاه کردم...چشمام قرمز بود و پوستم سفید...رنگی که به رو نداشتم با تیرگی زیر چشمم بدجور تو ذوق میزد..اما هنوزم ...هنوزم چشمام شبیه باباس...هنوزم چهرم یاد مامانم میندازم...لبام لرزید..دیگه چقد باید تحمل میکردم..:خسته ام......خسته اممم لعنتیییی....
اشکم روی گونم ریخت و اروم تکیه و به دیوار دادم...دستم هنوز میسوخت و درد داشت ..اما قلبم چی!...
با صدایی که از ته چاه میومدو بغض که تو گلوم بود ادامه دادم:بسه دیگ...ما..مان بسه..نمیکشم...دیگه نمیشکم..
سر خوردم و همونجا نشستم...سرمو به دیوار تکیه دادم و بی هدف به جلو خیره بودم...فکر میکردم و اشکام خود به خود می ریختن...فکر میکرد به تموم شدن...به ول کردن این دنیا..اما هر بار یه چی توی سرم تکرار میکرد...تو یه خواهر داری...باید پیداش کنی...باید ازش مراقبت کنی!....اما دوباره با خودم میگفتم ...زمانی که باید پیشش میبودم نبودم...زمانی که از خدا ارزوی مرگ میکرد نبودم...حالا پیداش کنم با...با چه رویی..بگم...با صدای زنگ در چشم از شیر اب باز برداشتم و به جای دیگه خیره شدم..تمایلی برای باز کردن در نداشتم...ولی انگار کسی که پشت در بود مصمم بود برای داخل اومدن!...اخمی که ناشی از مزاحمت بود روی پیشونی نقش بست...اروم از جام بلند شدم و دستی زیر چشمم کشیدم و شیر اب و بستم....تکرار مداومه زنگ در بدجور رو مخم بود...دستم هنوز خونریزی داشت و به اجبار پارچه ای رو توی دستم فشردم تا از ریختن خون جلوگیری کنم...مثل اینکه موفق شدم...سمت در رفتم بازش کردم...با دیدنش پشت در یکی از ابرو هامو بالا فرستادم و خنثی بهش خیره شدم...
تهیونگ:هیچ معلومه کجایی؟
لبخند حرص دراری زدم و گفتم:کارکنات..همشون ازت میترسن...ببین چی بلایی سرشون اوردی...
اخم مبهمی بین ابرو هاش جا گرفت و گفت:وقتی اونا میترسن حتما یه دلیلی داره که توهم باید بترسی
لبخندم و عمیق تر کردم و گفتم:برعکس من ازت نمی ترسم...بیشتر برام عجیبی!
نیش خند کوچیکی کنار لبش جا گرفت و گفت:بیشتر ادما از چیزی که براشون عجیب و غیر فهمه ترس دارن!...من کل زندگیم عجیب بودم؟!
سوالی نگاش کردم که از حالتش خارج شدو توی جلد سردش فرو رفت :غذات و خوردی...میتونی بری..
بدون مکس از جاش بلند شد و پشت به من سمت پنجره ایستاد... منظورش از حرفی که زد چی بود...حرفش یه حسی داشت...حسی مثل یه غم بزرگ!...انقد زیاد که بتونم به راحتی حسش کنم...اما نمیدونم چرا...چرا بدون هیچ حرفی از اتاق اومدم بیرون...چرا هیچی نگفتم!....چرا ازش نپرسیدم؟...من اصولا ادم فضولی بودم اما میترسیدم...میترسیدم از باز کردن یه زخم کهنه...زخمی که بعید میدونم ذره ای خوب شده باشه...هنوزم مثل قبل دردناک...هنوزم تازه!...
هایون:اخ
با برخورد محکم دستی به کتفم از فکر بیرون اومدم و با اخمی که ناشی از درد بود کتفمو گرفتم...
منشی لی:وایییی....ببخشید...دردت گرفت؟..خوبی
هایون:چته بابا...اروم ...تو بیشتر از من هول کردی!
منشی لی:دستت اوکیه؟....یه ذره عجله داشتم...
هایون: واسه چی؟
منشی لی:که ببیینم چی گفت؟...عصبی بود؟...نگفت چرا تو رفتی...حتما خیلی داد کشیده اره؟؟؟
هایون: ن اروم بود
منشی لی لبشو به دندون گرفت و گفت:حدس میز....چیی
ببینم مطمئنی؟؟...
اروم سر تکون دادم و هومی گفتم...
اینبار حالت متفکر به خودش گرفت و گفت:جالبه اخه اینجور مواقع بیشتر..
چون تمایلی به شنیدن چرت و پرتاش نداشتم بدون توجه به حرفش چشم ازش برداشتم و راهمو گرفتم و رفتم ...نگاهی به ساعت کردم نزدیک یه سه بود....حوصله پر حرفی نداشتم ..از طرفی کلی کار!... و امیدوارم بودم تمرکز داشته باشم!..
(جیمین)
تیکه ام و به صندلی دادم و به عکسش خیره شدم...غصه ی بیست ساله دوباره به گلوم هجوم اورد...نتونستم مامان!!....دیدی؟ نتونستم کنارش باشم ... داداش خوبی نبودم...بهت گفتم..گفتم نمی تونم واسش برادری کنم!... خواهر کوچولوم تک و تنها زندگی کرد و بزرگ شد...ده سال پشت گوشم بود و من از همه چی بی خبر....حتی اون فهمید و دنبالم گشت..من احمق کجا بودم؟...کجاااا...فشار دستم باعث شد لیوان زیر فشار خورد بشه و تیکه هاش تا عمق دستم فرو بره ...درد و سوزش وحشت ناکی که در مقابل درد قلب هیچی نبود!...قطرات خون روی میز میریخت و اشکم چشمم و تر کرد...دستی به جون زیر چشمم کشیدم و از جام بلند شدم..سمت سرویس رفتم و اب یخ و باز کرد و دستمم فرستادم زیرش...از دردش حتی خم به ابرو نیاوردم..سرم داغ بودم...خیلی داغ...دست کنار شیر گذاشتم این بار سرمو زیر اب کردم..خنکیش فقط ذره ای اتیش دورنم و کم کرد...این یه عادت بود...یه عادت بد..که وقتی کم میارم هجوم میارم به اب سرد و شکنجه خودم...سرمو بیرون اوردم به اینه نگاه کردم...چشمام قرمز بود و پوستم سفید...رنگی که به رو نداشتم با تیرگی زیر چشمم بدجور تو ذوق میزد..اما هنوزم ...هنوزم چشمام شبیه باباس...هنوزم چهرم یاد مامانم میندازم...لبام لرزید..دیگه چقد باید تحمل میکردم..:خسته ام......خسته اممم لعنتیییی....
اشکم روی گونم ریخت و اروم تکیه و به دیوار دادم...دستم هنوز میسوخت و درد داشت ..اما قلبم چی!...
با صدایی که از ته چاه میومدو بغض که تو گلوم بود ادامه دادم:بسه دیگ...ما..مان بسه..نمیکشم...دیگه نمیشکم..
سر خوردم و همونجا نشستم...سرمو به دیوار تکیه دادم و بی هدف به جلو خیره بودم...فکر میکردم و اشکام خود به خود می ریختن...فکر میکرد به تموم شدن...به ول کردن این دنیا..اما هر بار یه چی توی سرم تکرار میکرد...تو یه خواهر داری...باید پیداش کنی...باید ازش مراقبت کنی!....اما دوباره با خودم میگفتم ...زمانی که باید پیشش میبودم نبودم...زمانی که از خدا ارزوی مرگ میکرد نبودم...حالا پیداش کنم با...با چه رویی..بگم...با صدای زنگ در چشم از شیر اب باز برداشتم و به جای دیگه خیره شدم..تمایلی برای باز کردن در نداشتم...ولی انگار کسی که پشت در بود مصمم بود برای داخل اومدن!...اخمی که ناشی از مزاحمت بود روی پیشونی نقش بست...اروم از جام بلند شدم و دستی زیر چشمم کشیدم و شیر اب و بستم....تکرار مداومه زنگ در بدجور رو مخم بود...دستم هنوز خونریزی داشت و به اجبار پارچه ای رو توی دستم فشردم تا از ریختن خون جلوگیری کنم...مثل اینکه موفق شدم...سمت در رفتم بازش کردم...با دیدنش پشت در یکی از ابرو هامو بالا فرستادم و خنثی بهش خیره شدم...
تهیونگ:هیچ معلومه کجایی؟
۱۲۹.۷k
۰۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.