پارت ۷۱
شین آهسته «هوم» ای زیرلب گفت و ساکت شد.
ایان از به حرف گرفتن شین پشیمون شد و فک کرد بهتره بزارع استراحت کنه؛ نمیدونست چطوری و چرا این اتفاقات مثل هم بودن ؛ بغل پای آسیب دیده شین یه تیرکمون بود که به نظر میرسید کمی در اثر سقوط شین شکسته؛ اون تیر به چه دردش میخورد؟به سبک خاصی درست شده بود و سرش نقره تیز بود....
ناگهان...از حرکت ایستاد...فکری سریع به ذهنش خطور کرد و جرقه ای تو ذهنش ایجاد شد...تپش قلبش تو گوشش طنین انداخت.....نه!... با شتابزدگی گفت: دروغ میگی!
-من اومدمـ...
-داری دروغ میگی!
جیمی با کلافگی گفت: زده به سرت؟چرا باید دروغ بگه ؟ چت شده؟
-راست میگه ایان؛ شین دروغ نمیگه اصلا دلیلی نداره کـ....
-تو!... مارو تعقیب میکردی!
شین نفسی کشید و با ارامش گفت: من شمارو تعقیب نمیکردم...منـ...
-تو!
برای یک ثانیه حجم عظیمی از خون رو قلبش پمپاژ کرد؛ هیچ هیچ چیز به غیر صدای نفس نفس زدن خودش رو نمیشنید ؛ آره.... اون تیر! چقد بی فکر بود که اونو بغل پاش بسته بود...نه! امکان نداشت! نمیتونست حدسش درست باشه!
-منـ...
ایان اجازه حرف زدن نداد ؛ هیجان زیاد باعث شد نفس نفس بزنه و گفت: تو تیرو زدی!
-نمیدونم داری از چـ...
-اون شب تو تیر رها کردی!...
میدونستی با یه لایک ساده میتونی منو خوشحال کنی
ایان از به حرف گرفتن شین پشیمون شد و فک کرد بهتره بزارع استراحت کنه؛ نمیدونست چطوری و چرا این اتفاقات مثل هم بودن ؛ بغل پای آسیب دیده شین یه تیرکمون بود که به نظر میرسید کمی در اثر سقوط شین شکسته؛ اون تیر به چه دردش میخورد؟به سبک خاصی درست شده بود و سرش نقره تیز بود....
ناگهان...از حرکت ایستاد...فکری سریع به ذهنش خطور کرد و جرقه ای تو ذهنش ایجاد شد...تپش قلبش تو گوشش طنین انداخت.....نه!... با شتابزدگی گفت: دروغ میگی!
-من اومدمـ...
-داری دروغ میگی!
جیمی با کلافگی گفت: زده به سرت؟چرا باید دروغ بگه ؟ چت شده؟
-راست میگه ایان؛ شین دروغ نمیگه اصلا دلیلی نداره کـ....
-تو!... مارو تعقیب میکردی!
شین نفسی کشید و با ارامش گفت: من شمارو تعقیب نمیکردم...منـ...
-تو!
برای یک ثانیه حجم عظیمی از خون رو قلبش پمپاژ کرد؛ هیچ هیچ چیز به غیر صدای نفس نفس زدن خودش رو نمیشنید ؛ آره.... اون تیر! چقد بی فکر بود که اونو بغل پاش بسته بود...نه! امکان نداشت! نمیتونست حدسش درست باشه!
-منـ...
ایان اجازه حرف زدن نداد ؛ هیجان زیاد باعث شد نفس نفس بزنه و گفت: تو تیرو زدی!
-نمیدونم داری از چـ...
-اون شب تو تیر رها کردی!...
میدونستی با یه لایک ساده میتونی منو خوشحال کنی
۳.۹k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.