رمان(عشق)پارت۶۳
سوسن:مثل اینکه نمیفهمی دارم بهت میگم برو گمشو برو ولم کن 💔💔💔💔💔💔💔. عمر(باگریه):چی؟💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔. سوسن(باگریه):همینی که شنیدی میخوام ازت جداشم💔💔💔💔💔💔😭😭😭😭😭😭. عمر(باگریه):چی داری میگی؟😭😭😭💔💔💔💔یعنی اصلا دوستم نداشتی؟😭😭😭😭😭😭😭😭چرا میخوای ازم جدا شی؟💔😭. سوسن(باگریه):آره دیگه نمیخوامت😭😭😭💔💔💔💔(و دست عمر رو ول کرد و میخواست از پله ها بره بالا که عمر جلوش رو گرفت و گفت). عمر(باگریه):نمیتونی بری😭😭😭😭نمیتونی به همین راحتی ترکم کنی💔💔💔😭😭😭😭😭ما داریم صاحب بچه میشیم چرا میخوای زندگیمونو خراب کنی؟💔💔😭😭. سوسن(با گریه):بزار برم😭😭😭😭😭😭. عمر:نمیزارم بری😭😭😭😭💔💔💔بهت اجازه نمیدم💔💔💔💔😭😭😭😭. (سوسن از پله ها رفت بالا و عمر هم دنبالش رفت و دستش رو کشید و گفت). عمر:نمیزارم بری💔💔💔💔💔💔نمیزارم زندگیمونو خراب کنی😭😭😭💔💔💔💔. (سوسن هم دستش رو کشید و عمر رو ناخواسته هل داد و عمر از پله ها پرت شد و افتاد زمین و از سرش خون اومد). سوسن(باگریه):نههههههههههه😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭عمر😭😭😭😭😭😭😭😭😭عمر صدامو میشنوی؟😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭عمر توروخدا بلند شو😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭. «همین لحظه خونه ی تالماز»............
۴.۵k
۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.