گس لایتر/ پارت ۹۸
از زبان نویسنده:
بایول مستقیما سراغ اتاق پدرش رفت...
در زد... و وارد اتاق شد...
داجونگ با تلفن صحبت میکرد... ولی نگاهش به بایول بود...
بایول به جلو قدم برمیداشت... برخلاف همیشه که گشاده رو و شاد بنظر میرسید، کمی گرفته بود...
روبروی پدرش منتظر نشست...
داجونگ گوشی رو گذاشت... کمی به جلو مایل شد و پنجه هاشو توی هم گره کرد... رو به بایول گفت: دخترم حالت خوبه؟ نگران به نظر میای
-آبا... موضوع مهمی هست که باید دربارش صحبت کنیم
-بگو... چی شده؟
-میرم سر اصل مطلب...
دیروز موقع بررسی حسابایی که جونگکوک بهم سپرده بود متوجه یه چیزی شدم
-چی؟
-اینکه یه مبالغی داره از حسابا برداشت میشه و معلوم نیست کجا میره
-اینو به جونگکوک هم گفتی؟
بایول چند ثانیه با خودش فکر کرد... طبق چیزی که جونگکوک گفته بود ایم داجونگ نباید میفهمید جونگکوک هم از موضوع اطلاع داره... و جواب داد:
-نه... چیزی نمیدونه... فک کردم اول به شما بگم بهتره
-کار خوبی کردی... اگه جونگکوک یا هیونو اینو بفهمن ممکنه از موضوع به نفع خودشون استفاده کنن
-ولی آبا... جونگکوک که به این شرکت چشم نداره... اون شرکت خودشو هنوزم داره
-درسته... اما من میخوام جلوی جدال احتمالی رو بگیرم... اینطوری بهتره
-باشه
-خب... خودم به موضوع رسیدگی میکنم... تو میتونی بری
-اما... منم میخوام توی حل کردن این مشکل سهیم باشم
-نیاز نیست خودتو اذیت کنی... بخصوص توی شرایط الان که باردار هم هستی
-آبا... من هیچوقت توی اداره ی این شرکت دخالتی نداشتم... هرگز کار مفیدی نکردم... در ضمن... بچمم هنوز خیلی کوچیکه... ماهای آخر بارداریمو اصن نمیام شرکت
سرشو پایین انداخت و جمله ی بعدی رو با کمی شرم و تردید بیان کرد:
حتی به لطف جونگکوک بود که توی شرکت خودمون تونستم یه کار بهتر داشته باشم...
داجونگ از حرف بایول متعجب شد... تا حالا نشنیده بود که بایول اینطوری صحبت کنه... خیال کرد بایول ازش ناراحت شده... و گفت:
-ولی عزیزم... من هیچوقت قصد بدی نداشتم... تو برای من خیلی باارزشی... نمیخواستم درگیر مشغله های فکری و کاری سنگین بشی... همین حالا خودتو ببین... چقد ذهنت به هم ریخته!
-اما شما تا حالا ازم نپرسیدین دوس دارم کار کنم یا نه... میدونم فقط از روی علاقه خواستین مراقبم باشین... ولی حالا دیگه میتونم از پس یسری کارا بر بیام... به منم اجازه بدین کاری برای شرکتمون انجام بدم
-باشه عزیزم... بگو میخوای چیکار کنی؟
-بهم اجازه بدین همه ی فاکتورا و حسابای یک سال اخیر رو دوباره چک کنم... تا متوجه بشم این اشتباه اتفاقی بوده یا عمدی!... اونوقت میریم سراغ اینکه کی اینکارو کرده!....
ایم داجونگ از پشت میزش پاشد... دستی به چونش کشید و توی اتاق مشغول قدم زدن شد... بایول برگشت و نگاهش رو به قدمهای پدر دوخت...
بایول مستقیما سراغ اتاق پدرش رفت...
در زد... و وارد اتاق شد...
داجونگ با تلفن صحبت میکرد... ولی نگاهش به بایول بود...
بایول به جلو قدم برمیداشت... برخلاف همیشه که گشاده رو و شاد بنظر میرسید، کمی گرفته بود...
روبروی پدرش منتظر نشست...
داجونگ گوشی رو گذاشت... کمی به جلو مایل شد و پنجه هاشو توی هم گره کرد... رو به بایول گفت: دخترم حالت خوبه؟ نگران به نظر میای
-آبا... موضوع مهمی هست که باید دربارش صحبت کنیم
-بگو... چی شده؟
-میرم سر اصل مطلب...
دیروز موقع بررسی حسابایی که جونگکوک بهم سپرده بود متوجه یه چیزی شدم
-چی؟
-اینکه یه مبالغی داره از حسابا برداشت میشه و معلوم نیست کجا میره
-اینو به جونگکوک هم گفتی؟
بایول چند ثانیه با خودش فکر کرد... طبق چیزی که جونگکوک گفته بود ایم داجونگ نباید میفهمید جونگکوک هم از موضوع اطلاع داره... و جواب داد:
-نه... چیزی نمیدونه... فک کردم اول به شما بگم بهتره
-کار خوبی کردی... اگه جونگکوک یا هیونو اینو بفهمن ممکنه از موضوع به نفع خودشون استفاده کنن
-ولی آبا... جونگکوک که به این شرکت چشم نداره... اون شرکت خودشو هنوزم داره
-درسته... اما من میخوام جلوی جدال احتمالی رو بگیرم... اینطوری بهتره
-باشه
-خب... خودم به موضوع رسیدگی میکنم... تو میتونی بری
-اما... منم میخوام توی حل کردن این مشکل سهیم باشم
-نیاز نیست خودتو اذیت کنی... بخصوص توی شرایط الان که باردار هم هستی
-آبا... من هیچوقت توی اداره ی این شرکت دخالتی نداشتم... هرگز کار مفیدی نکردم... در ضمن... بچمم هنوز خیلی کوچیکه... ماهای آخر بارداریمو اصن نمیام شرکت
سرشو پایین انداخت و جمله ی بعدی رو با کمی شرم و تردید بیان کرد:
حتی به لطف جونگکوک بود که توی شرکت خودمون تونستم یه کار بهتر داشته باشم...
داجونگ از حرف بایول متعجب شد... تا حالا نشنیده بود که بایول اینطوری صحبت کنه... خیال کرد بایول ازش ناراحت شده... و گفت:
-ولی عزیزم... من هیچوقت قصد بدی نداشتم... تو برای من خیلی باارزشی... نمیخواستم درگیر مشغله های فکری و کاری سنگین بشی... همین حالا خودتو ببین... چقد ذهنت به هم ریخته!
-اما شما تا حالا ازم نپرسیدین دوس دارم کار کنم یا نه... میدونم فقط از روی علاقه خواستین مراقبم باشین... ولی حالا دیگه میتونم از پس یسری کارا بر بیام... به منم اجازه بدین کاری برای شرکتمون انجام بدم
-باشه عزیزم... بگو میخوای چیکار کنی؟
-بهم اجازه بدین همه ی فاکتورا و حسابای یک سال اخیر رو دوباره چک کنم... تا متوجه بشم این اشتباه اتفاقی بوده یا عمدی!... اونوقت میریم سراغ اینکه کی اینکارو کرده!....
ایم داجونگ از پشت میزش پاشد... دستی به چونش کشید و توی اتاق مشغول قدم زدن شد... بایول برگشت و نگاهش رو به قدمهای پدر دوخت...
۱۳.۹k
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.