p11🩸
ویو تام :
همه جا خاکستر شد ... یهویی چی شد مین هو داخل موند ...
یوری سا از بغلم بلند شد
یوری : ولم کن ...
دستاتو داشت ازم خلاص میکرد
یوری : ولم کن .... میخام برم پس بابام ...... تام ولم کن ( بلند )
محکم گرفته بودمش که نره توی اون آتیش
یوری سا زانو زد و و بلند جیغ میکشید و باباشو صدا میکرد
یوری : بابا ( بلند ) تورو خدا ..... بابا بیا ( گریه شدید )
جین : یوری سا !
جین دوید سمت یوری سا و محکم بغل کرد
یوری : جین تورو خدا بابا رو بیار بیرون تورو خدا .....
جین حرفی نمیزد فقط گریه میکرد .....
یوری : مگه با تو نیستم ..... من میدونم بابا هنوز زندست میدونم ( گریه )
ویو یوری سا :
کل عمارت داشت جلوی چشم هام میسوخت و بابام
نمیتونستم باور کنم اصلا باور نکردنی نبود ..... از خدا میخاستم یه خواب باشه
اون برف های که میبارید نرسیده به زمین زوب میشدند
اون جنگل پر از برف داشت زوب میشد دست هام یخ زده بود اما درونم و قلبم آتیش گرفته بودند انگار با عمارت یه جا میسوختم ........
جین داشت توی بغل یوری گریه میکرد
جین هیچی نمیگفت یوری توی بغلش بود
دیدم یومی داره میاد سمتشون
یومی : پس بابا کجاست ؟ چرا پیش شما نیست ....
یوری سا جین .... یه چیزی بگید .... مگه با شما نیستم ( بلند )
رو به من کرد ....
یومی : تام بابام کو ... ؟ مگه با نیستم ... ( با داد )
نکنه بابام اون توه ..... نه نه نه این امکان نداره ....
تام بیاریدش بیرون ..... مگه نشنیدی .....
یغیه تام رو گرفته بود..... و با چشم های خیسی و قرمز بهش همینو گفت .....
بادیگارد ها ومدن و یومی رو به زور توی ماشین گذاشتند
جین : یوری ... یوری ..... چشاتو باز کن .....
برگشتم دیدم حین داره به صورت یوری سا میزنه .....
همه جا خاکستر شد ... یهویی چی شد مین هو داخل موند ...
یوری سا از بغلم بلند شد
یوری : ولم کن ...
دستاتو داشت ازم خلاص میکرد
یوری : ولم کن .... میخام برم پس بابام ...... تام ولم کن ( بلند )
محکم گرفته بودمش که نره توی اون آتیش
یوری سا زانو زد و و بلند جیغ میکشید و باباشو صدا میکرد
یوری : بابا ( بلند ) تورو خدا ..... بابا بیا ( گریه شدید )
جین : یوری سا !
جین دوید سمت یوری سا و محکم بغل کرد
یوری : جین تورو خدا بابا رو بیار بیرون تورو خدا .....
جین حرفی نمیزد فقط گریه میکرد .....
یوری : مگه با تو نیستم ..... من میدونم بابا هنوز زندست میدونم ( گریه )
ویو یوری سا :
کل عمارت داشت جلوی چشم هام میسوخت و بابام
نمیتونستم باور کنم اصلا باور نکردنی نبود ..... از خدا میخاستم یه خواب باشه
اون برف های که میبارید نرسیده به زمین زوب میشدند
اون جنگل پر از برف داشت زوب میشد دست هام یخ زده بود اما درونم و قلبم آتیش گرفته بودند انگار با عمارت یه جا میسوختم ........
جین داشت توی بغل یوری گریه میکرد
جین هیچی نمیگفت یوری توی بغلش بود
دیدم یومی داره میاد سمتشون
یومی : پس بابا کجاست ؟ چرا پیش شما نیست ....
یوری سا جین .... یه چیزی بگید .... مگه با شما نیستم ( بلند )
رو به من کرد ....
یومی : تام بابام کو ... ؟ مگه با نیستم ... ( با داد )
نکنه بابام اون توه ..... نه نه نه این امکان نداره ....
تام بیاریدش بیرون ..... مگه نشنیدی .....
یغیه تام رو گرفته بود..... و با چشم های خیسی و قرمز بهش همینو گفت .....
بادیگارد ها ومدن و یومی رو به زور توی ماشین گذاشتند
جین : یوری ... یوری ..... چشاتو باز کن .....
برگشتم دیدم حین داره به صورت یوری سا میزنه .....
۳.۶k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.