جسدهای بیحصار اندیشه
#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_پایانی
.. به طرف در اتاق رفتم که با شیشه های مات تزئین شده بود... سایه ی بهار از شیوا قابل تشخیص بود، گفتم:
" به چی؟!؟؟ ... به چی؟!... به همون نیمه ی گم شده! ... تو شیوا رو به مرد عاشقی باختی که تو وجودت به چشم شیوا نیومد ... من؟!...من بهارم و به مرد مقتدر و محکمی باختم که همیشه مست و سرخوش دیده بودش .." ... هیچی نگفت، پرسیدم:
" حرف ِ دیگه ای هم هست؟!! "...
جواب نداد... قصد رفتن کردم.... قبل از این که در رو باز کنم ، برگشتم و به اقتدار شکسته ای نگاه کردم که با حیرت به نیمه ی گمشده ی زنش تو چشمای من زل زده بود... مرد خسته ای رو دیدم که تونسته بود، توجه و اعتبار بهار رو در کمتر از دو روز جلب کنه، زهر خندی زدم: " بلند شو سهیل ، بلند شو... بوی زننده ِ این جسدای گم شده، مشام زنامون و پر کرده...پاشو بزن بیرون از خودت... پاشو..."
بدون توجه به اطراف، از شرکت زدم بیرون!
.
.
.
بر حسب اجبار هر روز می بایست از مقابل کوه بیستون رد می شدم، دیدن عظمت این کوه و قصه هایی که در موردش شنیدم، همیشه توهم خاصی بهم می داد. به نظرم پاییز قشنگ ترین فصل ساله برای دیدن بیستون هس، مخصوصا نزدیک پایه ی کوه، جایی که معروفه به فرهاد تراش، یه تیکه ی صاف بین قله و کوهپایه.
ماشین و پارک کردم و رو به روی کوه، کنار جاده پیاده شدم. اولین سیگار رو روشن کردم، نمی دونم چرا طعم سیگارم، طعم زیتون های خیس بیستون رو گرفته؟! زل زدم و فقط تصور کردم:
از پایین به قله کوه نگاه کردم، فاصله ی من تا خودم، به اندازه همین پایِ کوهِ تا قله! ...
دور شدم از خودم... می خوام پیدا کنم خودم رو ....
زمان دور سرم می چرخید، همه چیز بطور وحشتناکی لذت بخش شده بود، آنقدر غرق افکارم بودم که گذر زمان رو به هیچ وجه احساس نمی کردم، همچنین احساس شعف خاصی داشتم، خودم رو تنها مقابل این کوه با عظمت تصور می کردم، زمان برگشته بود به داستان های عاشقانه شیرین و فرهاد...
آره! دارم می بینم شون ! فرهاد و ببین داره میخونه و همچنان می کوبه تیشه اش رو به سنگ...ریزه های سنگِ حاصلِ تراشِ فرهاد، هر کدوم یه رازی تو خودشون پنهان کردن، تبرش که جای خود داشت! آدمها هم می تونن همینطور باشن، مثل این کوه که پرن از سنگ ریزه های راز و از قضا، روزی فرهادی به عشق شیرینی آنها را آشکار خواهد کرد...
چند پله اومدم پایین تر، بی اختیار چشام پر از اشک شده بود، خودم هم نمی دونستم چرا ! ...
هزاران ساله این کوه، تو تنهایی خودش غرقه اما همچنان استوار پابرجاست....چقدر دلم برای خودم تنگ شد بود، وقتی که گریه می کردم، کوه ساکت بود و من، بلند بلند ترک برمی داشتم... همزمان کوه با آن عظمت هم در حال ترک برداشتنه...
اینجاس که تمامیت فردی هر آدمی، از یک ضربه کوچیک، بواسطه روابطش، ترک میخوره و تار و پود وجود آدم رو، از درون ویران می کنه... چه خوب شد که من اینجا اومدم، چه خوبه که دارم به درون خودم نفوذ می کنم، می کشم بیرون لایه های منیّت و هوس و غریزه ام رو ..کاش آینه ای اینجا بود، قیافم دیدن داره .... همه آدمها به جراحی و تشریح خودشون احتیاج دارن، منم داشتم ولی تا بحال می ترسیدم...
می ترسیدم از دیدن اعضا و جوارح فکرم و بازخوانی اونها، می ترسیدم آنچنان غرقش شم که همان جا مدفون شم، جسدم رو کسی هم پیدا نکنه و هزارن ترس دیگه...
بیستون! من به تو باور دارم، به استواری تو، به بقای تو، به تنهایی تو، به عظمت تو، به زیبایی تو، به همه چیز تو حسودیم می شه، حتی وقتی که خیسی از بارون، می دونم داری اشک می ریزی و وقتی برف روت نشسته، داری دردهات و زیر لایه های برف پنهان می کنی تا نکنه خم به ابروی نظاره گرانت بیفته،
تو چی؟! جان من بگو، به چی من باور داری؟ بگو سکوت تو نشونه چیه؟ نمی گی یا چیزی نیست ؟....
چیزی رو که تو از بالا می بینی با چیزی که من از این پایین می بینم، چه قـــــدر فاصله است؟!
****
" الو! سلام"
" سلام بهارم!خوبی؟ "
" نه! تو بهتری! چرا جواب اس ام من و نمیدی؟! دستت به چی بنده؟! "
" به فرمون عزیزم. دارم رانندگی می کنم، ندیدم. چی کار داشتی؟"
" هیچی! می خوام بدونم بعد دو ماه اومدی تهران، مهمتر از با من بودن چیه تو زندگیت؟"....
پایان
شنبه 6/12/1390 ساعت 9 صبح...مقابل بیستون.
امیرمعصومی/آمونیاک#
#قسمت_پایانی
.. به طرف در اتاق رفتم که با شیشه های مات تزئین شده بود... سایه ی بهار از شیوا قابل تشخیص بود، گفتم:
" به چی؟!؟؟ ... به چی؟!... به همون نیمه ی گم شده! ... تو شیوا رو به مرد عاشقی باختی که تو وجودت به چشم شیوا نیومد ... من؟!...من بهارم و به مرد مقتدر و محکمی باختم که همیشه مست و سرخوش دیده بودش .." ... هیچی نگفت، پرسیدم:
" حرف ِ دیگه ای هم هست؟!! "...
جواب نداد... قصد رفتن کردم.... قبل از این که در رو باز کنم ، برگشتم و به اقتدار شکسته ای نگاه کردم که با حیرت به نیمه ی گمشده ی زنش تو چشمای من زل زده بود... مرد خسته ای رو دیدم که تونسته بود، توجه و اعتبار بهار رو در کمتر از دو روز جلب کنه، زهر خندی زدم: " بلند شو سهیل ، بلند شو... بوی زننده ِ این جسدای گم شده، مشام زنامون و پر کرده...پاشو بزن بیرون از خودت... پاشو..."
بدون توجه به اطراف، از شرکت زدم بیرون!
.
.
.
بر حسب اجبار هر روز می بایست از مقابل کوه بیستون رد می شدم، دیدن عظمت این کوه و قصه هایی که در موردش شنیدم، همیشه توهم خاصی بهم می داد. به نظرم پاییز قشنگ ترین فصل ساله برای دیدن بیستون هس، مخصوصا نزدیک پایه ی کوه، جایی که معروفه به فرهاد تراش، یه تیکه ی صاف بین قله و کوهپایه.
ماشین و پارک کردم و رو به روی کوه، کنار جاده پیاده شدم. اولین سیگار رو روشن کردم، نمی دونم چرا طعم سیگارم، طعم زیتون های خیس بیستون رو گرفته؟! زل زدم و فقط تصور کردم:
از پایین به قله کوه نگاه کردم، فاصله ی من تا خودم، به اندازه همین پایِ کوهِ تا قله! ...
دور شدم از خودم... می خوام پیدا کنم خودم رو ....
زمان دور سرم می چرخید، همه چیز بطور وحشتناکی لذت بخش شده بود، آنقدر غرق افکارم بودم که گذر زمان رو به هیچ وجه احساس نمی کردم، همچنین احساس شعف خاصی داشتم، خودم رو تنها مقابل این کوه با عظمت تصور می کردم، زمان برگشته بود به داستان های عاشقانه شیرین و فرهاد...
آره! دارم می بینم شون ! فرهاد و ببین داره میخونه و همچنان می کوبه تیشه اش رو به سنگ...ریزه های سنگِ حاصلِ تراشِ فرهاد، هر کدوم یه رازی تو خودشون پنهان کردن، تبرش که جای خود داشت! آدمها هم می تونن همینطور باشن، مثل این کوه که پرن از سنگ ریزه های راز و از قضا، روزی فرهادی به عشق شیرینی آنها را آشکار خواهد کرد...
چند پله اومدم پایین تر، بی اختیار چشام پر از اشک شده بود، خودم هم نمی دونستم چرا ! ...
هزاران ساله این کوه، تو تنهایی خودش غرقه اما همچنان استوار پابرجاست....چقدر دلم برای خودم تنگ شد بود، وقتی که گریه می کردم، کوه ساکت بود و من، بلند بلند ترک برمی داشتم... همزمان کوه با آن عظمت هم در حال ترک برداشتنه...
اینجاس که تمامیت فردی هر آدمی، از یک ضربه کوچیک، بواسطه روابطش، ترک میخوره و تار و پود وجود آدم رو، از درون ویران می کنه... چه خوب شد که من اینجا اومدم، چه خوبه که دارم به درون خودم نفوذ می کنم، می کشم بیرون لایه های منیّت و هوس و غریزه ام رو ..کاش آینه ای اینجا بود، قیافم دیدن داره .... همه آدمها به جراحی و تشریح خودشون احتیاج دارن، منم داشتم ولی تا بحال می ترسیدم...
می ترسیدم از دیدن اعضا و جوارح فکرم و بازخوانی اونها، می ترسیدم آنچنان غرقش شم که همان جا مدفون شم، جسدم رو کسی هم پیدا نکنه و هزارن ترس دیگه...
بیستون! من به تو باور دارم، به استواری تو، به بقای تو، به تنهایی تو، به عظمت تو، به زیبایی تو، به همه چیز تو حسودیم می شه، حتی وقتی که خیسی از بارون، می دونم داری اشک می ریزی و وقتی برف روت نشسته، داری دردهات و زیر لایه های برف پنهان می کنی تا نکنه خم به ابروی نظاره گرانت بیفته،
تو چی؟! جان من بگو، به چی من باور داری؟ بگو سکوت تو نشونه چیه؟ نمی گی یا چیزی نیست ؟....
چیزی رو که تو از بالا می بینی با چیزی که من از این پایین می بینم، چه قـــــدر فاصله است؟!
****
" الو! سلام"
" سلام بهارم!خوبی؟ "
" نه! تو بهتری! چرا جواب اس ام من و نمیدی؟! دستت به چی بنده؟! "
" به فرمون عزیزم. دارم رانندگی می کنم، ندیدم. چی کار داشتی؟"
" هیچی! می خوام بدونم بعد دو ماه اومدی تهران، مهمتر از با من بودن چیه تو زندگیت؟"....
پایان
شنبه 6/12/1390 ساعت 9 صبح...مقابل بیستون.
امیرمعصومی/آمونیاک#
۱۰.۹k
۰۳ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.