تکپارتی
تکپارتی
دختر تازه فهمیده بود مشکل قلبیش جدیه و شاید حتی تا هفته دیگم زنده نمونه..شک خیلی بدی بهش وارد شده بود اما دلش میخواست این چند روز آخر رو با کوک خوش بگذرونه و خاطره قشنگی تو ذهن کوک بسازه..اون سه سال بود که با کوک ازدواج کرده بود و خیلی دوستش داشت با اینکه یک ماهه مشغله کاری کوک زیاد شده و به دختر توجه نمیکنه اما بازم ا.ت دوستش داره
امروز ا.ت شالگردنی که بافته بود رو میخواس به کوک بده
کوک رو مبل نشسته بود و با لب تاب کار میکرد...کوک هنوز از مشکل جدیه قلب ا.ت با خبر نبود فقط میدونست یه مشکل قلبی داره که خطرناک نیست
ا.ت شالگردن رو پشتش قایم کرد و رفت سمت کوک
ا.ت:کوک
کوک:....
ا.ت:کوکییی
اما بازم کوک بی توجه به ا.ت به کارش ادامه داد
ا.ت:کوککک
کوک:خفه شو دیگهه چیه بالا سر من کوک کوک میکنی مگه نمیبینی کار دارم هاااا؟
ا.ت از داد کوک بدنش لرزید و بغض راه گلوشو بسط..با شوق زیادی شالگردن رو برای عشقش بافته بود اما...دلش میخواست کوک رو شاد کنه ولی قلبش بیشتر از همیشه درد گرفت
کوک:میشه بری از جلو چشمام؟؟
ا.ت با بغض:کوک..ببخشید نمیخواستم حواستو پرت کنم اما من..من فقط..برات
کوک:داری اعصابمو بهم میریزی ا.ت برو تو اتاقت حوصلتو امروز ندارم یالا
کوک از دوباره خودشو سرگرم کار کرد
ا.ت با بغض زیاد که قلبشو به درد میاوردم شالگردن رو تو دستش فشار داد و آروم رو موهای کوک بوسه ای زد اما کوک واکنشی نشون نداد
ا.ت رفت تو اتاق مشترکش با کوک..روی تخت دراز کشید و به قاب عکس خودش و کوک تو روز عروسیشون نگاه کرد...چقدر این مرد رو دوست داشت..ا.ت کوک رو درک میکرد و میدونست سرش شلوغه و باز هم با اون قلب کوچیکش و مهربونیی که داشت از کوک ناراحت نشد...شالگردن رو روی قلبش گذاشت و با چشمای غرق در اشکش به صورت خندون کوک تو قاب عکس نگاه کرد..قلبش تیر شدیدی کشید که باعث شد لباسشو چنگ بزنه اما بازم فقط و فقط به قاب عکس نگاه میکرد..قلبش از درون داشت ذره ذره از بین میرفت
با لبخند کوچیکی به صورت کوک تو قاب نگاه کرد و گفت
ا.ت:خیلی دوستت دارم کوک..خیلی زیاد..همیشه دوستت خواهم داشت
و چشماشو بسط و قلبش دیگه نزد ...کوک به ساعت نگاه کرد..دیر وقت بود باید میخوابید و همچنین از ا.ت بخاطر رفتار زشتش عذر میخواست...رفت به اتاق..جسم ظریف ا.ت رو روی تخت دید..با خودش فک کرد حتما خوابیده..رفت سمتشو شالگردن خوشگلیو که ا.ت بافته بود دید و از رو سینه ش آروم برداشت
کوک:وای چه خوشگله..برای من بافتی؟
اما ا.ت چیزی نگفت و تکون نخورد
کوک:ا.ت...ا.ت عزیزم
ولی بازم هیچی
کوک ا.ت رو تکون داد و اسمشو صدا زد ولی دیگه اون صدای ظریف و ناز نگفت جانم عزیزم
کوک ترسیده سرشو گذاشت رو قلب ا.ت تا مگه اینکه صدای قلب کوچولو و ضعیفشو بشنوه ولی دریغ از یه تپش!
دختر تازه فهمیده بود مشکل قلبیش جدیه و شاید حتی تا هفته دیگم زنده نمونه..شک خیلی بدی بهش وارد شده بود اما دلش میخواست این چند روز آخر رو با کوک خوش بگذرونه و خاطره قشنگی تو ذهن کوک بسازه..اون سه سال بود که با کوک ازدواج کرده بود و خیلی دوستش داشت با اینکه یک ماهه مشغله کاری کوک زیاد شده و به دختر توجه نمیکنه اما بازم ا.ت دوستش داره
امروز ا.ت شالگردنی که بافته بود رو میخواس به کوک بده
کوک رو مبل نشسته بود و با لب تاب کار میکرد...کوک هنوز از مشکل جدیه قلب ا.ت با خبر نبود فقط میدونست یه مشکل قلبی داره که خطرناک نیست
ا.ت شالگردن رو پشتش قایم کرد و رفت سمت کوک
ا.ت:کوک
کوک:....
ا.ت:کوکییی
اما بازم کوک بی توجه به ا.ت به کارش ادامه داد
ا.ت:کوککک
کوک:خفه شو دیگهه چیه بالا سر من کوک کوک میکنی مگه نمیبینی کار دارم هاااا؟
ا.ت از داد کوک بدنش لرزید و بغض راه گلوشو بسط..با شوق زیادی شالگردن رو برای عشقش بافته بود اما...دلش میخواست کوک رو شاد کنه ولی قلبش بیشتر از همیشه درد گرفت
کوک:میشه بری از جلو چشمام؟؟
ا.ت با بغض:کوک..ببخشید نمیخواستم حواستو پرت کنم اما من..من فقط..برات
کوک:داری اعصابمو بهم میریزی ا.ت برو تو اتاقت حوصلتو امروز ندارم یالا
کوک از دوباره خودشو سرگرم کار کرد
ا.ت با بغض زیاد که قلبشو به درد میاوردم شالگردن رو تو دستش فشار داد و آروم رو موهای کوک بوسه ای زد اما کوک واکنشی نشون نداد
ا.ت رفت تو اتاق مشترکش با کوک..روی تخت دراز کشید و به قاب عکس خودش و کوک تو روز عروسیشون نگاه کرد...چقدر این مرد رو دوست داشت..ا.ت کوک رو درک میکرد و میدونست سرش شلوغه و باز هم با اون قلب کوچیکش و مهربونیی که داشت از کوک ناراحت نشد...شالگردن رو روی قلبش گذاشت و با چشمای غرق در اشکش به صورت خندون کوک تو قاب عکس نگاه کرد..قلبش تیر شدیدی کشید که باعث شد لباسشو چنگ بزنه اما بازم فقط و فقط به قاب عکس نگاه میکرد..قلبش از درون داشت ذره ذره از بین میرفت
با لبخند کوچیکی به صورت کوک تو قاب نگاه کرد و گفت
ا.ت:خیلی دوستت دارم کوک..خیلی زیاد..همیشه دوستت خواهم داشت
و چشماشو بسط و قلبش دیگه نزد ...کوک به ساعت نگاه کرد..دیر وقت بود باید میخوابید و همچنین از ا.ت بخاطر رفتار زشتش عذر میخواست...رفت به اتاق..جسم ظریف ا.ت رو روی تخت دید..با خودش فک کرد حتما خوابیده..رفت سمتشو شالگردن خوشگلیو که ا.ت بافته بود دید و از رو سینه ش آروم برداشت
کوک:وای چه خوشگله..برای من بافتی؟
اما ا.ت چیزی نگفت و تکون نخورد
کوک:ا.ت...ا.ت عزیزم
ولی بازم هیچی
کوک ا.ت رو تکون داد و اسمشو صدا زد ولی دیگه اون صدای ظریف و ناز نگفت جانم عزیزم
کوک ترسیده سرشو گذاشت رو قلب ا.ت تا مگه اینکه صدای قلب کوچولو و ضعیفشو بشنوه ولی دریغ از یه تپش!
۱۵.۳k
۲۴ شهریور ۱۴۰۲