"پروانه خونی من"
"پروانه خونی من"
پارت 1
ویو ا/ت
از خواب بیدار شدم ساعت 6 نیم بود رفتم ی دوش 10 مینس گرفتمو صبحونمو خوردم لباس ورزشیمو پوشیدمو رفتم پایین منتظر شدم تا جونگکوک بیاد..بعد از چند مین اومد پایین
ا/ت: سلام قربان*تعظیم کرد*
کوک:سلام..صبحونه خوردی؟
ا/ت:بله
کوک: مگه بهت نگفتم با خودم صبحونه بخور..
ا/ت: ببخشید نمیشه که
کوک: وقتی که من میگم میشه یعنی میشه..
ا/ت: باشه
بالاخره صبحونشو خوردو رفتیم بیرون تا باهم ورزش کنیم..من همیشه صبحا میرم ورزش اما از وقتی که جونگ، کوک فهمیده باهام میاد..
میخوام یکم از گذشتم براتون بگم تا بیشتر با من اشنا بشین..
/فلش بک به زمانی که ا/ت 15سالش بود/
ویو ا/ت
کلاسم تموم شد و رفتم خونه هانا خونمون بود چون که عموم و زن عموم رفته بودن فرانسه..وقتی که رفتم خونه پدرو مادرم میخواستن برن دوستشونو ببینن به من گفتن که برم اما من چون خسته بودم نرفتم و خونه موندم..هانا فیلم میدید منم دیگه خوابم میومد خوابیدم..
صبح از خواب بیدار شدم دیدم هانا خوابه رفتم دستشویی کارای لازمو کردمو اومدم بیرون لباسامو پوشیدم رفتم اشپزخونه پدرو مادرم نیومده بودن..رفتم سمت اتاقشون دیدم نیستن..با خودم گفتم شاید باز کار داشتن صبح زود رفتن صبحونمو خوردم رفتم بیرون سوار سرویسم شدم..
از مدرسه برگشتم هنوز هانا نیومده بود از مدرسش منم خیلی گشنم بود دیدم هنوزم پدرو مادرم نیومدن نگرانشون شدم بهشون زنگ زدم ولی جواب ندادن..
همینجوری که داشتم زنگ میزدم صدای زنگ در اومد سریع تلفنو قطع کردمو رفتم ببینم کیه..
هانا بود درو باز کردم
هانا:سلام
ا/ت:سلام
هانا: غذا چیداریم؟
ا/ت: چیزی نذاشتم
هانا: ای بابا
ا/ت: زنگ بزن غذا سفار شده
هانا: باشه
هانا: عمو و زن عمو نیستن
ا/ت: نه نگرانشونم
هانا: نگران نباش حتما کار دارن
ا/ت: اوکی
ادامه دارد...
*سلاممم چطورین من برگشتم😂*
پارت 1
ویو ا/ت
از خواب بیدار شدم ساعت 6 نیم بود رفتم ی دوش 10 مینس گرفتمو صبحونمو خوردم لباس ورزشیمو پوشیدمو رفتم پایین منتظر شدم تا جونگکوک بیاد..بعد از چند مین اومد پایین
ا/ت: سلام قربان*تعظیم کرد*
کوک:سلام..صبحونه خوردی؟
ا/ت:بله
کوک: مگه بهت نگفتم با خودم صبحونه بخور..
ا/ت: ببخشید نمیشه که
کوک: وقتی که من میگم میشه یعنی میشه..
ا/ت: باشه
بالاخره صبحونشو خوردو رفتیم بیرون تا باهم ورزش کنیم..من همیشه صبحا میرم ورزش اما از وقتی که جونگ، کوک فهمیده باهام میاد..
میخوام یکم از گذشتم براتون بگم تا بیشتر با من اشنا بشین..
/فلش بک به زمانی که ا/ت 15سالش بود/
ویو ا/ت
کلاسم تموم شد و رفتم خونه هانا خونمون بود چون که عموم و زن عموم رفته بودن فرانسه..وقتی که رفتم خونه پدرو مادرم میخواستن برن دوستشونو ببینن به من گفتن که برم اما من چون خسته بودم نرفتم و خونه موندم..هانا فیلم میدید منم دیگه خوابم میومد خوابیدم..
صبح از خواب بیدار شدم دیدم هانا خوابه رفتم دستشویی کارای لازمو کردمو اومدم بیرون لباسامو پوشیدم رفتم اشپزخونه پدرو مادرم نیومده بودن..رفتم سمت اتاقشون دیدم نیستن..با خودم گفتم شاید باز کار داشتن صبح زود رفتن صبحونمو خوردم رفتم بیرون سوار سرویسم شدم..
از مدرسه برگشتم هنوز هانا نیومده بود از مدرسش منم خیلی گشنم بود دیدم هنوزم پدرو مادرم نیومدن نگرانشون شدم بهشون زنگ زدم ولی جواب ندادن..
همینجوری که داشتم زنگ میزدم صدای زنگ در اومد سریع تلفنو قطع کردمو رفتم ببینم کیه..
هانا بود درو باز کردم
هانا:سلام
ا/ت:سلام
هانا: غذا چیداریم؟
ا/ت: چیزی نذاشتم
هانا: ای بابا
ا/ت: زنگ بزن غذا سفار شده
هانا: باشه
هانا: عمو و زن عمو نیستن
ا/ت: نه نگرانشونم
هانا: نگران نباش حتما کار دارن
ا/ت: اوکی
ادامه دارد...
*سلاممم چطورین من برگشتم😂*
۳.۰k
۰۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.