براد ناتنی من 2...
+ علامت ا.ت ~ علامت لیسا × علامت نورا ° علامت ته ^ علامت جیمین_علامت کوک
_: م مامان؟
°: اینجا چه خبره؟
^: مامان این یارو کیه؟
م: پسرا قراره با این مرد ازدواج کنم لطفاً مخالفت نکنین
قول میدم زندگیمون بهتر از این بشه
_: و و ولی
م: کوک لطفاً
_°^: باشه مامان
می خواستیم بریم که مامان گفت الان میریم خونه این مرد
که باید بهش بگیم بابا ما هم یه اوکی گفتیم سوار ماشینش
شدیم که متوجه شدیم مافیاس اگه باهامون خوب رفتار کنه
ما کاری با مافیا بودنش نداریم
چند دقیقه گذشت که به یه عمارت بزرگ رسیدیم از حرف زدن بابا جدیدمون فهمیدیم سه تا دختر داره
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم توی عمارت وارد امارت شدیم
همه چی سیاه سفید بود
که یه خانمی اون سه تا دختر و صدا زد
که اسشونو فهمیدیم لیسا و ا.ت و نورا
آجوما: ا.تتتتت لیسااااا نورااااا مهمون داریم بیاین پایییین
+: بله بله آجوما چیزی شده؟
×: آجوما زا به رامون کردی
~: آجوما از دستت بلاخره سکته میکنم
آجوما: ببینین مهمون داریم
ویو ا.ت
یا حضرت پشم اینا جونگکوک و ته و جیمین نیستن؟
اینجا چی کار می کنن؟ فورا دهن باز کردم و گفتم
+: بابا اینجا چه خبره؟
ب: فردا عروسیه منو این خانمومه که باید بهش بگی مامان
اینم پسراشن
×~+: چ چی؟
_: شما همون دخترای فنساین نیستین؟
°^: احمق خودشونن
_: آها
ب: خوب باهم آشنا شوید تا ما بریم کارای عروسی رو انجام بدیم
+: ها چی نه
من که این حرفو نزده گذاشتم که بابا و مامان جدیدمون
رفتن بیرون از خونه آخه ساعت دو شب کی لباس عروس انتخاب میکنه
_: خوب ماهم مخالف بدیم ولی
+: اشکال ندارد تقصیر شما نیست
_°^: شما چند سالتونه
+: من 20
~: من 21
×: من 22
_: اوکی منم 24
^: منم 26
°: منم25
_: الان هستیم الان میتونیم امضاء بدیم ها؟
+: وای باورم نمیشه شما الان برادر ما هستین
دیگه نیازی به امضاء نیست
آرمی ها این خبر رو بشنون خودشونو دار میزنن
_: وا مگه تو آرمی نیستی؟
+: خوب من و خواهرام نه هیتریم نه آرمی
_: اها
(بچه ها دخترا و پسرا رفته بودن تو اتاقاشون
راستی هوا بارونی بود)
+: خوب من برم اگه چیزی خواستی بگو
_: اممممم
+: چیه؟
_: می گم میشه
+: خجالت چیه من خواهرتم بگو
_: میشه شیر موز برام بگیری ببخشی..
+: ببخشید چیه وایسا
نگهبانننننن نگهبانننننن
نگهبان: بله خانم مین
+: میشه برای مهمون تازمون چند بسته شیر موز بگیرید
نگهبان: بله همین الان دستورشو میدم
+: ممنون
نگهبان: وظیفس
اینو گفت و رفت کوک نگاهم کرد و گفت
_: ممنونم ا.ت
+: خواهش می کنم حالا برو توی اتاقت فعلا
_: اوکی فعلا
رفتم توی اتاقمو خوابیدم رعد و برق های شدیدی میزد
که نصف شب فک کنم ساعت چهار بود با صدای باز شدن در اتاقم بیدار شدم کوک بود
+: اینجا چی کار می کنی؟الان نباید توی اتاقت باشی؟
_: راستش ببخشیدا ولی من از صدای رعد و برق میترسم میشه پیشت باشم یه امشبو🥺
+: باشه بیا بغلم
_: بچه نیستما تا سلامتی چهار سال ازت بزرگ ترم
+: بیا دیگه لوس
_: باشه
کوک اومد بغلم روی تخت و مثل یه خرگوش خیلی
ناز خوابید و من هی داشتم تا صبح نگاهش می کردم نه نه
ا.ت تو نباید عاشق برادر خوندت بشی ای خدااااا من عاشق شدمممممم
ویو کوک
شب بود بارون میبارید و رعد و برق های خیلی ترسناکی میزد منم با ترس از اتاق رفتم بیرون رفتم سمت اتاق ا.ت
من عاشق ا.ت شده بودم
رفتم در اتاقش و کشیدم و بازش کردم دیدیم بیداره
گفت اینجا چی کار می کنم
گفتم از ترس رعد و برق بوده و گفت برم بغلش
قلبم تند میزد براش
نمیدونم کی خوایم برد صبح بیدار شدم دیدم نی
فهمیدم رفته پایین صبحونه بخوره
رفتم پایین و دیدم که....
بریم برای پارت بعدی🥺
واییییییی دستامممم از جا در رفتتتتت
_: م مامان؟
°: اینجا چه خبره؟
^: مامان این یارو کیه؟
م: پسرا قراره با این مرد ازدواج کنم لطفاً مخالفت نکنین
قول میدم زندگیمون بهتر از این بشه
_: و و ولی
م: کوک لطفاً
_°^: باشه مامان
می خواستیم بریم که مامان گفت الان میریم خونه این مرد
که باید بهش بگیم بابا ما هم یه اوکی گفتیم سوار ماشینش
شدیم که متوجه شدیم مافیاس اگه باهامون خوب رفتار کنه
ما کاری با مافیا بودنش نداریم
چند دقیقه گذشت که به یه عمارت بزرگ رسیدیم از حرف زدن بابا جدیدمون فهمیدیم سه تا دختر داره
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم توی عمارت وارد امارت شدیم
همه چی سیاه سفید بود
که یه خانمی اون سه تا دختر و صدا زد
که اسشونو فهمیدیم لیسا و ا.ت و نورا
آجوما: ا.تتتتت لیسااااا نورااااا مهمون داریم بیاین پایییین
+: بله بله آجوما چیزی شده؟
×: آجوما زا به رامون کردی
~: آجوما از دستت بلاخره سکته میکنم
آجوما: ببینین مهمون داریم
ویو ا.ت
یا حضرت پشم اینا جونگکوک و ته و جیمین نیستن؟
اینجا چی کار می کنن؟ فورا دهن باز کردم و گفتم
+: بابا اینجا چه خبره؟
ب: فردا عروسیه منو این خانمومه که باید بهش بگی مامان
اینم پسراشن
×~+: چ چی؟
_: شما همون دخترای فنساین نیستین؟
°^: احمق خودشونن
_: آها
ب: خوب باهم آشنا شوید تا ما بریم کارای عروسی رو انجام بدیم
+: ها چی نه
من که این حرفو نزده گذاشتم که بابا و مامان جدیدمون
رفتن بیرون از خونه آخه ساعت دو شب کی لباس عروس انتخاب میکنه
_: خوب ماهم مخالف بدیم ولی
+: اشکال ندارد تقصیر شما نیست
_°^: شما چند سالتونه
+: من 20
~: من 21
×: من 22
_: اوکی منم 24
^: منم 26
°: منم25
_: الان هستیم الان میتونیم امضاء بدیم ها؟
+: وای باورم نمیشه شما الان برادر ما هستین
دیگه نیازی به امضاء نیست
آرمی ها این خبر رو بشنون خودشونو دار میزنن
_: وا مگه تو آرمی نیستی؟
+: خوب من و خواهرام نه هیتریم نه آرمی
_: اها
(بچه ها دخترا و پسرا رفته بودن تو اتاقاشون
راستی هوا بارونی بود)
+: خوب من برم اگه چیزی خواستی بگو
_: اممممم
+: چیه؟
_: می گم میشه
+: خجالت چیه من خواهرتم بگو
_: میشه شیر موز برام بگیری ببخشی..
+: ببخشید چیه وایسا
نگهبانننننن نگهبانننننن
نگهبان: بله خانم مین
+: میشه برای مهمون تازمون چند بسته شیر موز بگیرید
نگهبان: بله همین الان دستورشو میدم
+: ممنون
نگهبان: وظیفس
اینو گفت و رفت کوک نگاهم کرد و گفت
_: ممنونم ا.ت
+: خواهش می کنم حالا برو توی اتاقت فعلا
_: اوکی فعلا
رفتم توی اتاقمو خوابیدم رعد و برق های شدیدی میزد
که نصف شب فک کنم ساعت چهار بود با صدای باز شدن در اتاقم بیدار شدم کوک بود
+: اینجا چی کار می کنی؟الان نباید توی اتاقت باشی؟
_: راستش ببخشیدا ولی من از صدای رعد و برق میترسم میشه پیشت باشم یه امشبو🥺
+: باشه بیا بغلم
_: بچه نیستما تا سلامتی چهار سال ازت بزرگ ترم
+: بیا دیگه لوس
_: باشه
کوک اومد بغلم روی تخت و مثل یه خرگوش خیلی
ناز خوابید و من هی داشتم تا صبح نگاهش می کردم نه نه
ا.ت تو نباید عاشق برادر خوندت بشی ای خدااااا من عاشق شدمممممم
ویو کوک
شب بود بارون میبارید و رعد و برق های خیلی ترسناکی میزد منم با ترس از اتاق رفتم بیرون رفتم سمت اتاق ا.ت
من عاشق ا.ت شده بودم
رفتم در اتاقش و کشیدم و بازش کردم دیدیم بیداره
گفت اینجا چی کار می کنم
گفتم از ترس رعد و برق بوده و گفت برم بغلش
قلبم تند میزد براش
نمیدونم کی خوایم برد صبح بیدار شدم دیدم نی
فهمیدم رفته پایین صبحونه بخوره
رفتم پایین و دیدم که....
بریم برای پارت بعدی🥺
واییییییی دستامممم از جا در رفتتتتت
۲۱.۷k
۱۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.