P7
بعد از یک ساعت بحث کردن ، ریچارد تونست قانعشون کنه که فعلا برای این کارا زوده و اونا هم بالاخره رفتن .
روی تخت دراز کشیدی . توی همین دوساعت کلی ازت انرژی گرفته شد . هم به خاطر بحث کردن ها و هم اینکه مجبور بودی با ریچارد همراهی کنی و نشون بدین که چقدر عاشق هم هستین .
ولی واقعا خیلی خوبه که غیر از یک بار ، پدر و مادر ریچارد شب هم پیشتون نموندن وگرنه مجبور بودین علاوه بر اینکه درباره اتاق مشترکتون تظاهر کنین ، واقعا توی همون اتاق بخوابین !
با صدای زنگ گوشیت ، سرت رو بلند کردی و اون رو از روی میز کرم و سفید کنار تختت برداشتی . از خونه بهت زنگ زده بودن! سریع جواب دادی
《بله؟》
《سلاممم رونیکا!》
پس درست حدس زدی . برادر ۸ ساله ات بهت زنگ زده بود
《 سلام فلیکس چه خبر؟ خودت و مامان خوبین؟》
《آره خیلی خوبیم . فقط یه مشکلی وجود داره》
نگران شدی
《چی ؟》
《 این که ... تو خیلییی وقته که نیومدی اینجااا》
نفس عمیقی کشیدی . فلیکس همیشه مهارت خوبی توی نگران کردنت داره
《 من فقط یک ماه تقریبا یک هفته ست که اینجام ! بهتون گفته بودم که نمیتونم سریع ببینمتون 》
《 ولی تو فقط یک یا دوبار توی این مدت اومدی . میشه یه بار دیگه هم بیای؟ لطفاااا!》
یکی از نقاط ضعف تو ، نه گفتن به فلیکس بود پس...
《 باشه باشه . من تسلیم شدم . فردا میام》
《هوراااا! پس من اینو به مامان میگم》
《 آره حتما بگو . یه ناهار خوشمزه میخوام 》
《 سفارش شما حتما انجام میشه 》
خندیدی و بعد از چند دقیقه دیگه حرف زدن ، تماس رو قطع کردی . حالا فقط باید به ریچارد میگفتی . ممکن بود درخواستت رو به دلایل مختلفی رد کنه ولی به هرحال هرجور شده راضیش میکنی .
این هم از پارت ۷ . فکر نکنم فردا بتونم پارت جدید بذارم ولی سعی میکنم پس فردا حتما پارت ۸ رو بذارم 😁
روی تخت دراز کشیدی . توی همین دوساعت کلی ازت انرژی گرفته شد . هم به خاطر بحث کردن ها و هم اینکه مجبور بودی با ریچارد همراهی کنی و نشون بدین که چقدر عاشق هم هستین .
ولی واقعا خیلی خوبه که غیر از یک بار ، پدر و مادر ریچارد شب هم پیشتون نموندن وگرنه مجبور بودین علاوه بر اینکه درباره اتاق مشترکتون تظاهر کنین ، واقعا توی همون اتاق بخوابین !
با صدای زنگ گوشیت ، سرت رو بلند کردی و اون رو از روی میز کرم و سفید کنار تختت برداشتی . از خونه بهت زنگ زده بودن! سریع جواب دادی
《بله؟》
《سلاممم رونیکا!》
پس درست حدس زدی . برادر ۸ ساله ات بهت زنگ زده بود
《 سلام فلیکس چه خبر؟ خودت و مامان خوبین؟》
《آره خیلی خوبیم . فقط یه مشکلی وجود داره》
نگران شدی
《چی ؟》
《 این که ... تو خیلییی وقته که نیومدی اینجااا》
نفس عمیقی کشیدی . فلیکس همیشه مهارت خوبی توی نگران کردنت داره
《 من فقط یک ماه تقریبا یک هفته ست که اینجام ! بهتون گفته بودم که نمیتونم سریع ببینمتون 》
《 ولی تو فقط یک یا دوبار توی این مدت اومدی . میشه یه بار دیگه هم بیای؟ لطفاااا!》
یکی از نقاط ضعف تو ، نه گفتن به فلیکس بود پس...
《 باشه باشه . من تسلیم شدم . فردا میام》
《هوراااا! پس من اینو به مامان میگم》
《 آره حتما بگو . یه ناهار خوشمزه میخوام 》
《 سفارش شما حتما انجام میشه 》
خندیدی و بعد از چند دقیقه دیگه حرف زدن ، تماس رو قطع کردی . حالا فقط باید به ریچارد میگفتی . ممکن بود درخواستت رو به دلایل مختلفی رد کنه ولی به هرحال هرجور شده راضیش میکنی .
این هم از پارت ۷ . فکر نکنم فردا بتونم پارت جدید بذارم ولی سعی میکنم پس فردا حتما پارت ۸ رو بذارم 😁
۴.۵k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.