پارت 39
بابای جیمین : خب بیا بریم نهار بخوریم.
و هر دو سر میز رفتیم.
روی میز نشسته بودیم که بابا گفت:
بابا جیمین : پرواز هیون عقب افتاد،ه به دلیل برف و بهران و اینکه
بیست و پنج روز دیگه اینجاست.سری تکون دادم، بهتر که دیر
میاد و تا اون موقع قضیه ت هم حل می شه.
نهار که صرف شد، بابا توی اتاقش رفت،
منم برای اینکه ت راحت بخوابه، به حیاط رفتم.
اواخر تابستون و هوا هم هنوز گرم بود.
به پنجره اتاقم نگاه کردم، الان نیمه وجودم اونجا خوابیده بود باید
چیکار میکردم؟
با این حرف یاد خانواده ت افتادم،
الان خیلی نگرانش شدن، باید یه کاری میکردم و اون هم قبل از
اینکه برن پیش پلیس!
یهو یاد یکی افتادم،
آره خودشه!
یادم میاد ت یه دوستی توی کلاس داشت که گاهی اوقات خونهشون میرفت، حتی از روابطمون خبر داشت.
اسمش چی بود؟
کلافه سرم رو بین دستهام گرفتم و همونجور که به سمت
آالچیق میرفتم فکر کردم.
جولیا ، آره خودشه جولیا!
سریع به سمت ورودی عمارت رسیدم و در رو زدم.
اجوما باز کرد که گفتم:
جیمین: اجوما میتونی یه کاری کنی؟
- جانم پسرم، چه کاری؟
جیمین: تو اتاق من الان ت خوابیده، روی عسلی کنار تخت گوشی
خودم یه گوشی هم کنارش هست، میتونی برام بیاری؟
اجوما با مهربونی سری تکون داد، »چشم«ی گفت و
رفت بالا.
بعد چند لحظه اومد که سریع گوشیها رو ازش گرفتم.
چون نور آفتاب اذیتم میکرد رفتم تو آالچیق.
سریع روی صندلی نشستم و گوشی رو، روی میز گذاشتم.
گوشی ت رو توی دستم گرفتم و روشنش کردم.
وقتی روشن شد با سیلی از پیامها و میسکال ها از پدرش مواجه شدم بیتوجه به اونها توی لیست مخاطبین
داخل حروف ج تو لیست میگشتم
داشتم میگشتم که با اسم »جولیا انگل« جامعه مواجه شدم.
وای ت این چه اسمیه!
بلند زدم زیر خنده.
عشق شیرین عسل من!
زدم روی اسم جولیا و تماس که وصل شد گوشی رو گذاشتم کنار
گوشم.
جولیا: الو؟
با مکثی گفتم:
جیمین : الو سالم جولیا خانم
جولیا: اِ سالم استاد شماید؟
خوب صدام رو شناخت!
جیمین :بله خودم هستم، االن گوشی ت دستمه.
صداش رو صاف کرد و گفت:
جولیا:مگه چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم:
- خب نمیشه پشت گوشی حرف زد، اگه میشه یه جا هم رو ببینیم البته ت نفهمه
جولیا با تردید گفت
جولیا: خب اگه در مورد ت باشه که چرا که نه
آره، در مورد ت هست.
جولیا: باشه، خب کجا؟
جیمین: آدرس و ساعت رو براتون ارسال می.کنم، لطفا بیاین.
جولیا:باشه.
جیمین : خداحافظ.
جولیا: خداحافظ.
جلوی کافه پارک کردم و پیاده شدم، سوییچ رو توی جیبم گذاشتم
و وارد کافه شدم؛ عینک رو از چشمهام در آوردم و
، داخل کافه رو نگاه کردم که دیدم جولیا
گوشه ی یه میز، ته کافه نشسته؛ به سمتش رفتم و گفتم:
جیمین:سلام.
با شنیدن صدام سرش رو بالا آورد و سریع بلند شد.
جولیا : سلام استاد.
اشاره کردم بشینه و خودم هم نشستم، جولیا که نشست گارسون
اومد.
- سلام، خیلی خوش اومدین. چی میل دارید؟!
و هر دو سر میز رفتیم.
روی میز نشسته بودیم که بابا گفت:
بابا جیمین : پرواز هیون عقب افتاد،ه به دلیل برف و بهران و اینکه
بیست و پنج روز دیگه اینجاست.سری تکون دادم، بهتر که دیر
میاد و تا اون موقع قضیه ت هم حل می شه.
نهار که صرف شد، بابا توی اتاقش رفت،
منم برای اینکه ت راحت بخوابه، به حیاط رفتم.
اواخر تابستون و هوا هم هنوز گرم بود.
به پنجره اتاقم نگاه کردم، الان نیمه وجودم اونجا خوابیده بود باید
چیکار میکردم؟
با این حرف یاد خانواده ت افتادم،
الان خیلی نگرانش شدن، باید یه کاری میکردم و اون هم قبل از
اینکه برن پیش پلیس!
یهو یاد یکی افتادم،
آره خودشه!
یادم میاد ت یه دوستی توی کلاس داشت که گاهی اوقات خونهشون میرفت، حتی از روابطمون خبر داشت.
اسمش چی بود؟
کلافه سرم رو بین دستهام گرفتم و همونجور که به سمت
آالچیق میرفتم فکر کردم.
جولیا ، آره خودشه جولیا!
سریع به سمت ورودی عمارت رسیدم و در رو زدم.
اجوما باز کرد که گفتم:
جیمین: اجوما میتونی یه کاری کنی؟
- جانم پسرم، چه کاری؟
جیمین: تو اتاق من الان ت خوابیده، روی عسلی کنار تخت گوشی
خودم یه گوشی هم کنارش هست، میتونی برام بیاری؟
اجوما با مهربونی سری تکون داد، »چشم«ی گفت و
رفت بالا.
بعد چند لحظه اومد که سریع گوشیها رو ازش گرفتم.
چون نور آفتاب اذیتم میکرد رفتم تو آالچیق.
سریع روی صندلی نشستم و گوشی رو، روی میز گذاشتم.
گوشی ت رو توی دستم گرفتم و روشنش کردم.
وقتی روشن شد با سیلی از پیامها و میسکال ها از پدرش مواجه شدم بیتوجه به اونها توی لیست مخاطبین
داخل حروف ج تو لیست میگشتم
داشتم میگشتم که با اسم »جولیا انگل« جامعه مواجه شدم.
وای ت این چه اسمیه!
بلند زدم زیر خنده.
عشق شیرین عسل من!
زدم روی اسم جولیا و تماس که وصل شد گوشی رو گذاشتم کنار
گوشم.
جولیا: الو؟
با مکثی گفتم:
جیمین : الو سالم جولیا خانم
جولیا: اِ سالم استاد شماید؟
خوب صدام رو شناخت!
جیمین :بله خودم هستم، االن گوشی ت دستمه.
صداش رو صاف کرد و گفت:
جولیا:مگه چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم:
- خب نمیشه پشت گوشی حرف زد، اگه میشه یه جا هم رو ببینیم البته ت نفهمه
جولیا با تردید گفت
جولیا: خب اگه در مورد ت باشه که چرا که نه
آره، در مورد ت هست.
جولیا: باشه، خب کجا؟
جیمین: آدرس و ساعت رو براتون ارسال می.کنم، لطفا بیاین.
جولیا:باشه.
جیمین : خداحافظ.
جولیا: خداحافظ.
جلوی کافه پارک کردم و پیاده شدم، سوییچ رو توی جیبم گذاشتم
و وارد کافه شدم؛ عینک رو از چشمهام در آوردم و
، داخل کافه رو نگاه کردم که دیدم جولیا
گوشه ی یه میز، ته کافه نشسته؛ به سمتش رفتم و گفتم:
جیمین:سلام.
با شنیدن صدام سرش رو بالا آورد و سریع بلند شد.
جولیا : سلام استاد.
اشاره کردم بشینه و خودم هم نشستم، جولیا که نشست گارسون
اومد.
- سلام، خیلی خوش اومدین. چی میل دارید؟!
۸.۵k
۳۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.