پارت ۲۹
دو هفته بعد
ا.ت. کای ( بلند )
کای. بله ارباب
ا.ت. همهی افرادی که الان تو عمارتن رو جمع کن
کای. چشم
رفتم پایین دیدم همشون وایسادن از هوسوک و یونا گرفته تا باغبون
ا.ت. میدونم کای بهتون چند تا از قوانینو گفته اما هنوز چندتاشون مونده...نباید دیگه صدای خنده یا گریه رو توی عمارت بشنوم...هیچکس حق نداره دیگه منو با *تو* خطاب کنه همه باید با *شما* خصابم کنن...هیچکس حق نداره دیگه تو این عمارت لباسی به جز مشکی بپوشه...یونا و هوسوک حق ندارن واسه صبحونه ناهار و شام حتی یه لحظه هم دیر کنن و ... هر کسی هم قوانینو رعایت نکنه تنبیه میشه
همهشون به جز هوسوک و یونا. چشم
ا.ت. صدای شما دو تا رو نشنیدم
هوسوک. فکر میکنی اگه جانگکوک اینجا بود بهت افتخار میکرد؟
ا.ت. مگه نگفتم باهام رسمی حرف بزنی؟
هوسوک. تو چت شده؟
ا.ت. یه بار دیگه تکرار کنی تنبیه میشی هوسوک
هوسوک. کی اینقدر بی رحم شدی؟
ا.ت. همین الان میای تو اتاقم
هوسوک. نه ا.ت
ا.ت. کای هوسوکو همین الان میاری تو اتاقم...بقیه هم برید سر کارتون
همه به جز هوسوک. چشم
رفتم تو اتاقم و کای هم هوسوکو آورد تو اتاقم...نشستم پشت میزم...شلاق کوچیکمو از تو کشو برداشتم...به کای اشاره کردم که بره اونم بهم تعظیم کرد و بعدشم رفت
ا.ت. بیا اینجا هوسوک
هوسوک رفت سمتش
ا.ت. دستتو بده من
هوسوک. .......
ا.ت. میگم دستتو بده به من ( بلند )
هوسوک دستشو داد به ا.ت اونم به مچ دستش شلاق میزد...بعد از ۴۰ بار زدن دیگه دست برداشت
ا.ت. بار آخرت باشه از قوانین سر پیچی میکنی
هوسوک. .......
ا.ت. صدای چشم گفتنتو نشنیدم
هوسوک. چشم
ا.ت. خوبه...حالا هم میتونی بری
هوسوک. تعظیم کرد و رفت
۱ سال و یک ماه بعد
ا.ت. امروز روزی بود که من ۱۸ سالم میشد و قرار بود خودمو به دنیا معرفی کنم...لباسمو رو تخت گذاشته بودم ( اسلاید دو ) مثل همیشه مشکی بود...یکم لباس بازی بود اما مشکلی نداشت...میکاپ آرتیست ها اومدن و شروع کردن به آرایش کردنم...یه میکاپ جذاب اما ساده...یکیشون هم داشت موهامو صاف میکرد ( اسلاید سه ) توی این یک سال موهام خیلی بلند شده بود و تیکه های قرمزشو چیده بودم...بالاخره بعد ۲۰ مین تموم شد...قرار بود کل مافیا های جهان امشب بیان اینجا...همه تعجب کرده بودن که چرا عقاب یه مهمونی بزرگ گرفته...امروز بعد یک سال جیمینو میبینم...اون دیگه ۲۰ سالش شده...ولش کن برام مهم نیست...رفتم و شروع کردم به لباس پوشیدن...خیلی خوشگل شده بودم...اکسسوری هامو پوشیدم...کفش پاشنه بلندمو پام کردم...نشستم روی تختم تا ساعت ۷ بشه و برم پایین...یه ربع بعد نگای ساعت کردم...۷ رو نشون میداد...رفتم پایین...همه مهمونا اومده بودن حتی مین یونگی اما پارک هنوز نیومده بود...همه داشتن پچ پچ میکردن که یه دختر چرا بین این همه مافیای خونخواره...چند نفر داشتن سراغ کوکو از هوسوک میگرفتن اما اون همش بحثو عوض میکرد چون خودم بهش گفته بودم...خیلی خوشتیپ شده بود...اون طرف یونا رو دیدم که داشت با آجوما حرف میزد...از خوشگلی برق میزد...همه مشکی پوشیده بودن و همه نقاب داشتن...۵ مین بعد خونواده پارک اومد...جیون، جون وو، جیمین و لونا...راستی یادم رفت بگم...جیمین هم مثل خونوادش یه مافیا شده بود اما هنوز به پای من نمیرسیدن...توی این یک سال من هر روز ۵ ساعت تمرین رزمی میکردم...میرفتم توی باشگاه و بوکس کار میکردم...بدنم شده بود عین یه سنگ...هیچکس نمیتونست کوچکترین ضربه ای بهم بزنه...اگه به بدترین شکل شکنجم میکردن حتی یه ذره همه درد نمیگرفت...وقتی اونا اومدن کای رفت روی سِن و میکروفونو گرفت دستش
کای. خانم ها و آقایان امروز اینجاییم تا یک اتفاق مهم رو اعلام کنیم
همون موقع از چراغای بالای سرمون که خاموش بودن یکیشون روشن شد و نورش اومد روی من
کای. لطفا بفرمایید اینجا
ا.ت. کای ( بلند )
کای. بله ارباب
ا.ت. همهی افرادی که الان تو عمارتن رو جمع کن
کای. چشم
رفتم پایین دیدم همشون وایسادن از هوسوک و یونا گرفته تا باغبون
ا.ت. میدونم کای بهتون چند تا از قوانینو گفته اما هنوز چندتاشون مونده...نباید دیگه صدای خنده یا گریه رو توی عمارت بشنوم...هیچکس حق نداره دیگه منو با *تو* خطاب کنه همه باید با *شما* خصابم کنن...هیچکس حق نداره دیگه تو این عمارت لباسی به جز مشکی بپوشه...یونا و هوسوک حق ندارن واسه صبحونه ناهار و شام حتی یه لحظه هم دیر کنن و ... هر کسی هم قوانینو رعایت نکنه تنبیه میشه
همهشون به جز هوسوک و یونا. چشم
ا.ت. صدای شما دو تا رو نشنیدم
هوسوک. فکر میکنی اگه جانگکوک اینجا بود بهت افتخار میکرد؟
ا.ت. مگه نگفتم باهام رسمی حرف بزنی؟
هوسوک. تو چت شده؟
ا.ت. یه بار دیگه تکرار کنی تنبیه میشی هوسوک
هوسوک. کی اینقدر بی رحم شدی؟
ا.ت. همین الان میای تو اتاقم
هوسوک. نه ا.ت
ا.ت. کای هوسوکو همین الان میاری تو اتاقم...بقیه هم برید سر کارتون
همه به جز هوسوک. چشم
رفتم تو اتاقم و کای هم هوسوکو آورد تو اتاقم...نشستم پشت میزم...شلاق کوچیکمو از تو کشو برداشتم...به کای اشاره کردم که بره اونم بهم تعظیم کرد و بعدشم رفت
ا.ت. بیا اینجا هوسوک
هوسوک رفت سمتش
ا.ت. دستتو بده من
هوسوک. .......
ا.ت. میگم دستتو بده به من ( بلند )
هوسوک دستشو داد به ا.ت اونم به مچ دستش شلاق میزد...بعد از ۴۰ بار زدن دیگه دست برداشت
ا.ت. بار آخرت باشه از قوانین سر پیچی میکنی
هوسوک. .......
ا.ت. صدای چشم گفتنتو نشنیدم
هوسوک. چشم
ا.ت. خوبه...حالا هم میتونی بری
هوسوک. تعظیم کرد و رفت
۱ سال و یک ماه بعد
ا.ت. امروز روزی بود که من ۱۸ سالم میشد و قرار بود خودمو به دنیا معرفی کنم...لباسمو رو تخت گذاشته بودم ( اسلاید دو ) مثل همیشه مشکی بود...یکم لباس بازی بود اما مشکلی نداشت...میکاپ آرتیست ها اومدن و شروع کردن به آرایش کردنم...یه میکاپ جذاب اما ساده...یکیشون هم داشت موهامو صاف میکرد ( اسلاید سه ) توی این یک سال موهام خیلی بلند شده بود و تیکه های قرمزشو چیده بودم...بالاخره بعد ۲۰ مین تموم شد...قرار بود کل مافیا های جهان امشب بیان اینجا...همه تعجب کرده بودن که چرا عقاب یه مهمونی بزرگ گرفته...امروز بعد یک سال جیمینو میبینم...اون دیگه ۲۰ سالش شده...ولش کن برام مهم نیست...رفتم و شروع کردم به لباس پوشیدن...خیلی خوشگل شده بودم...اکسسوری هامو پوشیدم...کفش پاشنه بلندمو پام کردم...نشستم روی تختم تا ساعت ۷ بشه و برم پایین...یه ربع بعد نگای ساعت کردم...۷ رو نشون میداد...رفتم پایین...همه مهمونا اومده بودن حتی مین یونگی اما پارک هنوز نیومده بود...همه داشتن پچ پچ میکردن که یه دختر چرا بین این همه مافیای خونخواره...چند نفر داشتن سراغ کوکو از هوسوک میگرفتن اما اون همش بحثو عوض میکرد چون خودم بهش گفته بودم...خیلی خوشتیپ شده بود...اون طرف یونا رو دیدم که داشت با آجوما حرف میزد...از خوشگلی برق میزد...همه مشکی پوشیده بودن و همه نقاب داشتن...۵ مین بعد خونواده پارک اومد...جیون، جون وو، جیمین و لونا...راستی یادم رفت بگم...جیمین هم مثل خونوادش یه مافیا شده بود اما هنوز به پای من نمیرسیدن...توی این یک سال من هر روز ۵ ساعت تمرین رزمی میکردم...میرفتم توی باشگاه و بوکس کار میکردم...بدنم شده بود عین یه سنگ...هیچکس نمیتونست کوچکترین ضربه ای بهم بزنه...اگه به بدترین شکل شکنجم میکردن حتی یه ذره همه درد نمیگرفت...وقتی اونا اومدن کای رفت روی سِن و میکروفونو گرفت دستش
کای. خانم ها و آقایان امروز اینجاییم تا یک اتفاق مهم رو اعلام کنیم
همون موقع از چراغای بالای سرمون که خاموش بودن یکیشون روشن شد و نورش اومد روی من
کای. لطفا بفرمایید اینجا
۳.۵k
۰۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.