part23
part23
(دوسال بعد)
ا.ت ویو
امروز تولد هانول میخواستیم سوپرایزش کنیم کوک و هانول رفتن بیرون تا من خونه رو بچینم و تزئین کنم
شروع کردم به باد کردن بادکنک ها و به دیوار زدمشون
بعد از تزئین کردن رفتم سراغ کیکی که سفارش داده بودم کیک و روی میز گذاشتم
راستی یادم رفت ما توی عمارت هستیم کوک دو بار خونه رو عوض کرده میگه شوگا پیدامون میکنه قرار بود دوستای کوک به غیر از اعضا بیان عمارت رفتم یه دوش ۲۰ مینی گرفتم یه لباس خوشگل پوشیدم و آرایش لایت کردم و موهامو حالت دادم رفتم پایین
کم کم مهمونا اومدن بهشون سلام کردم
دیگه وقتش بود که کوک و هانول بیان
گوشیم زنگ خورد ناشناس بود برداشتم که یه مرد با یه صدا نل آشنا بهم گفت
؟؟؟:بازی تازه شروع شده مین ا.ت.
ا.ت: ش شما
؟؟؟:(قطع کرد)
ترس تمام وجودمو فرا گرفته بود ولی به خودم گفتم حتما یه شوخیه
کوک و هانول وارد عمارت شدن و همه براشون دست زدن هانول از خوشحالی چشماش برق میزد پرید بغلم
هانول: ماماشی عیلی دوجت دالم(مامانی خیلی دوست دارم)
ا.ت:(هانول و بوسید)
میخواستم جریان شماره ی ناشناس و به کوک بگم ولی بیخیال شدم هانول کیک و برید که صدای تیر اندازی اومد یه مرد با ماسک وارد عمارت شد
اومد جلومون کوک میخواست اسلحه شو دار بیاره
که مرده ماسکش رو در آورد با چهره ای که روبه روم بود خشکم زد
شوگا: نمیتونم کادوی بچه ی خودم و بهش بدم
کوک: عوضی
شوگا: هه میبینم داری برا یکی دیگه هرزگی میکنی(روبه ا.ت)
کوک: خفه شو من تا حالا حتی دستن به ا.ت نخورده تا خودش اجازه نده بهش دست نمیزنم
هانول: ماماشی این آقاهه تیه (مامانی این آقاهه کیه)
شوگا:هانول و ببرید(روبه بادیگارد ها)
کوک ویو
ا.ت خواست بره دنبال هانول که بادیگارد های شوگا منو ا.ت و گرفتن
شوگا: تکلیف تو که معلوم میشه مین ا.ت
ا.ت:به چه حقی بهم میگی مین ا.ت(داد)
شوگا: خفه شو(سیلی زد به صورت ا.ت)
کوک: عوضی به چه حقی بهش سیلی میزنی
شوگا: تو یکی که ببند
شوگا ویو
توی این مدت بدون ا.ت و بچم متوجه شدم که حاضرم تمام زندگیمو به ا.ت بدم بلاخره جاشون و پیدا کردم به سمت همون عمارت حرکت کردم موقعیکه رسیدم این قدر عصبی بودم. کا روی عزیز ترین فرد زندگیم دست بلند کردم هانول این صحنه رو ندید چون به بادیگارد ها گفته بودم ببرنش تو ماشین چونشو با دستم گرفتم سرشو با بالا هدایت کردم تو چشمام نگاه کرد آروم لبام و روی لبای فرشتم گذاشتم و بوسه ریزی روی لباش گذاشتم دوباره احساس آرامشی که دوساله منتظرشم دوباره بهم دست داد و آرمش جای خشمم رو گرفت به بادیگارد ها گفتم ولش کنن خودم میارنش و گفتم کوک و بفرستن خارج از سئول
فقط یه کلمه باعث میشد که دوباره عصبی شم
ا.ت: شوگا ولم کن هق تروخدا من نمیخوام دوباره برده ی عمارتت شم
شوگا: ....
لایک:۴۰
(دوسال بعد)
ا.ت ویو
امروز تولد هانول میخواستیم سوپرایزش کنیم کوک و هانول رفتن بیرون تا من خونه رو بچینم و تزئین کنم
شروع کردم به باد کردن بادکنک ها و به دیوار زدمشون
بعد از تزئین کردن رفتم سراغ کیکی که سفارش داده بودم کیک و روی میز گذاشتم
راستی یادم رفت ما توی عمارت هستیم کوک دو بار خونه رو عوض کرده میگه شوگا پیدامون میکنه قرار بود دوستای کوک به غیر از اعضا بیان عمارت رفتم یه دوش ۲۰ مینی گرفتم یه لباس خوشگل پوشیدم و آرایش لایت کردم و موهامو حالت دادم رفتم پایین
کم کم مهمونا اومدن بهشون سلام کردم
دیگه وقتش بود که کوک و هانول بیان
گوشیم زنگ خورد ناشناس بود برداشتم که یه مرد با یه صدا نل آشنا بهم گفت
؟؟؟:بازی تازه شروع شده مین ا.ت.
ا.ت: ش شما
؟؟؟:(قطع کرد)
ترس تمام وجودمو فرا گرفته بود ولی به خودم گفتم حتما یه شوخیه
کوک و هانول وارد عمارت شدن و همه براشون دست زدن هانول از خوشحالی چشماش برق میزد پرید بغلم
هانول: ماماشی عیلی دوجت دالم(مامانی خیلی دوست دارم)
ا.ت:(هانول و بوسید)
میخواستم جریان شماره ی ناشناس و به کوک بگم ولی بیخیال شدم هانول کیک و برید که صدای تیر اندازی اومد یه مرد با ماسک وارد عمارت شد
اومد جلومون کوک میخواست اسلحه شو دار بیاره
که مرده ماسکش رو در آورد با چهره ای که روبه روم بود خشکم زد
شوگا: نمیتونم کادوی بچه ی خودم و بهش بدم
کوک: عوضی
شوگا: هه میبینم داری برا یکی دیگه هرزگی میکنی(روبه ا.ت)
کوک: خفه شو من تا حالا حتی دستن به ا.ت نخورده تا خودش اجازه نده بهش دست نمیزنم
هانول: ماماشی این آقاهه تیه (مامانی این آقاهه کیه)
شوگا:هانول و ببرید(روبه بادیگارد ها)
کوک ویو
ا.ت خواست بره دنبال هانول که بادیگارد های شوگا منو ا.ت و گرفتن
شوگا: تکلیف تو که معلوم میشه مین ا.ت
ا.ت:به چه حقی بهم میگی مین ا.ت(داد)
شوگا: خفه شو(سیلی زد به صورت ا.ت)
کوک: عوضی به چه حقی بهش سیلی میزنی
شوگا: تو یکی که ببند
شوگا ویو
توی این مدت بدون ا.ت و بچم متوجه شدم که حاضرم تمام زندگیمو به ا.ت بدم بلاخره جاشون و پیدا کردم به سمت همون عمارت حرکت کردم موقعیکه رسیدم این قدر عصبی بودم. کا روی عزیز ترین فرد زندگیم دست بلند کردم هانول این صحنه رو ندید چون به بادیگارد ها گفته بودم ببرنش تو ماشین چونشو با دستم گرفتم سرشو با بالا هدایت کردم تو چشمام نگاه کرد آروم لبام و روی لبای فرشتم گذاشتم و بوسه ریزی روی لباش گذاشتم دوباره احساس آرامشی که دوساله منتظرشم دوباره بهم دست داد و آرمش جای خشمم رو گرفت به بادیگارد ها گفتم ولش کنن خودم میارنش و گفتم کوک و بفرستن خارج از سئول
فقط یه کلمه باعث میشد که دوباره عصبی شم
ا.ت: شوگا ولم کن هق تروخدا من نمیخوام دوباره برده ی عمارتت شم
شوگا: ....
لایک:۴۰
۸.۱k
۱۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.