(دنیا سلطنت )
(دنیا سلطنت )
پارت ۳۰
( شب )
آلیس مشغول رزرخ بود و با پستونک بهش شیر میداد
آلیس: یه شبی دارم اونم چه شبی دختری مثل گل دارم در آسمان شب فقد یه کاه اونم رزرخ هست درسته نه ... ببرمت کوچلو مامانی
جونکوک رو تخت نشسته و به آلیس خیره شد بود هیچ کس را تابه حال اینجوری ندیده بود بخصوص وقتی خودش عطر مادرش را حس نکرده بود
حرف های آلیس برایش خیلی آرامش بخش بود بلند شد و سمته آلیس رفت کنار اش رو صندلی نشست
جونکوک: دخترم ...
آلیس از اینکه جونکوک به دخترش اهمیت داد شکه شد بود تا دیشب اصلا حرفی بهش نزده بود
جونکوک: بده به من
آلیس رزرخ را به پدرش داد
جونکوک بینی اش را نزدیک رزرخ برد و بوی مثل گلرا اش باعث خنده جونکوک شد
جونکوک: تو چه بوی خوبی میدی کوچلویه بابایی رز من ..
آلیس: خیلی دوسش داری ؟
جونکوک: به کسی نگو آن قدر دوش دارم که زمین و آسمان را بهم میزنم ولی نزارم ناراحت شه
آلیس: اگر دوسش داشتی چرا این همه مدت بدونه اسم گذاشتی اش
جونکوک: من اسم رو گذاشته بودم ولی به کسی نگفتم همین
آلیس با ذوق گفت
آلیس: اسمش چی بود قبل از اینکه من رزرخ بزارم
جونکوک: رز ...
آلیس تک خنده ای کرد و دست اش را گذاشت رو داهنش
آلیس: پس اسم رزرخ خیلی هم خیلی به اسم رز شبیحه اگه کسی بود بهش میگیم رزرخ ولی اگه نتها بودیم رز ..
جونکوک: چرا به همچی فکر میکنی
آلیس: خوب منم اسمم آلیس هست اینجوریم ..
شاهزاده جونکوک خیلی غمگین گفت
جونکوک: خوبه که هستی
《》《》《》《》《》《》《》《》
همه سر میز شام نشسته بودن و با صحبت های کاری مشغول خوردن غذا بودن پادشاه و ملکه فرانسه نشسته بودن آلیس شام را خورده بود و منتظر شاهزاده جونکوک بود چون نباید قبل از همسرش از میز شام بلند شه
راکان : خب دوشیزه آلیس به اینجا عادت کردن
آلیس: بله اینجا با خانه خودم فرقی ندارد
جونکوک عصبی نگاه اش را به آلیس دوخت
جونکوک: منظور راکان این نبود
آلیس از عصبانیت جونکوک ترسید و با خودش گفت یعنی چرا باهم اینجوری رفتار کرد تا قبل از آمدن سر میز خیلی هم باهاش درست حرف میزد آلیس سکوت کرد و هیچی نگفت
پادشاه فرانسه: خوب ما قراره فردا صبح بریم
آلیس ناخودآگاه ترسید دست و پاهایش لرزیدن زود گفت
آلیس: پدر چرا این قدر زود میرید
ملکه فرانسه: دخترم دیگر باید برویم
پادشاه فرانسه: هر وقت دلتنگ شدی حتما بهم نامه بفرست میام به دنبالت
آلیس بغض تو گلو اش اذیت اش میکرد
آلیس: باشه ...
پادشاه و ملکه فرانسه متوجه ناراحتی آلیس شدن
ونوس احترام گذاشت و سمته آلیس رفت سر اش را پایین کرد و گفت
ونوس : بانو شاه دوخت رزرخ گریه میکنن
آلیس از رو صندلی بلند شد و با صدا بلند گفت
آلیس: نوشه جان همه گی دخترم گریه میکنه باید برم پیش اش
پادشاه E: برو دوشیزه آلیس و به دخترتان برس
آلیس ادایه احترام کرد و سمته اتاق قدم برداشت بغض اش به بیرون راه شد اشک هایش جاری رو صورت اش شد از حرف شاهزاده جونکوک و پادشاه خودشم نمیدانست چرا از حرفه شاهزاده ناراحت شد یا اون نگاه پر از نفرت اش یعنی بهش علاقه پیدا کرده بود
وارد اتاق شد سمت تخت رفت و روش نشست اشک هایش را پاک کرد و سمت رزرخ رفت و در اوغوش اش گرفت بوسی را رو پیشانیه اش گذاشت
آلیس: اگربزرگ شدی مطمئنم از من بدت میاد
رزرخ را رو تخت اش گذاشت و کنارش دراز کشید
چند دقایقی همان جوری دراز کشیده بود تا اینکه ونوس وارد اتاق شد
ونوس : بانو شاهزاده گفتند که بیایین سالون پذیرایی تا قهوه بخورید
آلیس: باشه
آلیس بلند شد و نگاهی به رزرخ انداخت آرامی خواب بود پس رفت سمته پایین وارد سالون شد و دامن اش را کمی بلند کرد سمته شاهزاده رفت و کنار اش نشست
@h41766101
پارت ۳۰
( شب )
آلیس مشغول رزرخ بود و با پستونک بهش شیر میداد
آلیس: یه شبی دارم اونم چه شبی دختری مثل گل دارم در آسمان شب فقد یه کاه اونم رزرخ هست درسته نه ... ببرمت کوچلو مامانی
جونکوک رو تخت نشسته و به آلیس خیره شد بود هیچ کس را تابه حال اینجوری ندیده بود بخصوص وقتی خودش عطر مادرش را حس نکرده بود
حرف های آلیس برایش خیلی آرامش بخش بود بلند شد و سمته آلیس رفت کنار اش رو صندلی نشست
جونکوک: دخترم ...
آلیس از اینکه جونکوک به دخترش اهمیت داد شکه شد بود تا دیشب اصلا حرفی بهش نزده بود
جونکوک: بده به من
آلیس رزرخ را به پدرش داد
جونکوک بینی اش را نزدیک رزرخ برد و بوی مثل گلرا اش باعث خنده جونکوک شد
جونکوک: تو چه بوی خوبی میدی کوچلویه بابایی رز من ..
آلیس: خیلی دوسش داری ؟
جونکوک: به کسی نگو آن قدر دوش دارم که زمین و آسمان را بهم میزنم ولی نزارم ناراحت شه
آلیس: اگر دوسش داشتی چرا این همه مدت بدونه اسم گذاشتی اش
جونکوک: من اسم رو گذاشته بودم ولی به کسی نگفتم همین
آلیس با ذوق گفت
آلیس: اسمش چی بود قبل از اینکه من رزرخ بزارم
جونکوک: رز ...
آلیس تک خنده ای کرد و دست اش را گذاشت رو داهنش
آلیس: پس اسم رزرخ خیلی هم خیلی به اسم رز شبیحه اگه کسی بود بهش میگیم رزرخ ولی اگه نتها بودیم رز ..
جونکوک: چرا به همچی فکر میکنی
آلیس: خوب منم اسمم آلیس هست اینجوریم ..
شاهزاده جونکوک خیلی غمگین گفت
جونکوک: خوبه که هستی
《》《》《》《》《》《》《》《》
همه سر میز شام نشسته بودن و با صحبت های کاری مشغول خوردن غذا بودن پادشاه و ملکه فرانسه نشسته بودن آلیس شام را خورده بود و منتظر شاهزاده جونکوک بود چون نباید قبل از همسرش از میز شام بلند شه
راکان : خب دوشیزه آلیس به اینجا عادت کردن
آلیس: بله اینجا با خانه خودم فرقی ندارد
جونکوک عصبی نگاه اش را به آلیس دوخت
جونکوک: منظور راکان این نبود
آلیس از عصبانیت جونکوک ترسید و با خودش گفت یعنی چرا باهم اینجوری رفتار کرد تا قبل از آمدن سر میز خیلی هم باهاش درست حرف میزد آلیس سکوت کرد و هیچی نگفت
پادشاه فرانسه: خوب ما قراره فردا صبح بریم
آلیس ناخودآگاه ترسید دست و پاهایش لرزیدن زود گفت
آلیس: پدر چرا این قدر زود میرید
ملکه فرانسه: دخترم دیگر باید برویم
پادشاه فرانسه: هر وقت دلتنگ شدی حتما بهم نامه بفرست میام به دنبالت
آلیس بغض تو گلو اش اذیت اش میکرد
آلیس: باشه ...
پادشاه و ملکه فرانسه متوجه ناراحتی آلیس شدن
ونوس احترام گذاشت و سمته آلیس رفت سر اش را پایین کرد و گفت
ونوس : بانو شاه دوخت رزرخ گریه میکنن
آلیس از رو صندلی بلند شد و با صدا بلند گفت
آلیس: نوشه جان همه گی دخترم گریه میکنه باید برم پیش اش
پادشاه E: برو دوشیزه آلیس و به دخترتان برس
آلیس ادایه احترام کرد و سمته اتاق قدم برداشت بغض اش به بیرون راه شد اشک هایش جاری رو صورت اش شد از حرف شاهزاده جونکوک و پادشاه خودشم نمیدانست چرا از حرفه شاهزاده ناراحت شد یا اون نگاه پر از نفرت اش یعنی بهش علاقه پیدا کرده بود
وارد اتاق شد سمت تخت رفت و روش نشست اشک هایش را پاک کرد و سمت رزرخ رفت و در اوغوش اش گرفت بوسی را رو پیشانیه اش گذاشت
آلیس: اگربزرگ شدی مطمئنم از من بدت میاد
رزرخ را رو تخت اش گذاشت و کنارش دراز کشید
چند دقایقی همان جوری دراز کشیده بود تا اینکه ونوس وارد اتاق شد
ونوس : بانو شاهزاده گفتند که بیایین سالون پذیرایی تا قهوه بخورید
آلیس: باشه
آلیس بلند شد و نگاهی به رزرخ انداخت آرامی خواب بود پس رفت سمته پایین وارد سالون شد و دامن اش را کمی بلند کرد سمته شاهزاده رفت و کنار اش نشست
@h41766101
۱.۴k
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.