وقتی برده عمارتش بودی ولی بعد... p ³
کادوی ۵۰۰ تایی شدنه مون😂💞
درست نمی تونست بدن دختر رو دید بزنه چون داخل وان بود و شیشه کدر بود و همین عصبیش کرده بود بیخیال دید زدن شد و خواست خواس خودش رو پرت کنه روی کاناپه لم داد و موبایلش رو روشن کرد
توی گوشی فقد یه مشت ..... بود، البته از نظر اون.
کلافه گوشی رو روی مبل پرت کرد ولی دوباره یاد چند لحظه پیش افتاد خودشم نمی دونست چرا انقدر کنجکاو شده نا خواسته سمت اتاق دختر راهی شد و درش رو باز کرد اما دختر اونجا نبود!
سمت حیاط رفت و درسته همونجا روی صندلی همیشگی اش نشسته بود و کتاب میخوند پسر که خیلی حوصلش سر رفته بود سمت دختر رفت اما دختر متوجه حضور اون شخص نشده بود
هنوزم غرق در کتابش بود
کتابی که شاید بیش از هزار بار خونده
اما بازم جذابیت روز اولش و داره، انقدر غرق در خواندنش بود که نفهمید ارباب سخت گیر و سردش کنارش روی چمن ها دراز کشیده آروم لمسی به شونه های دختر کرد که دختر با هول برگشت و با دیدن اربابش روی چمن ها دراز کشید و پسر هم افتاد روش
درسته !
غرق در چشماش بود انقدر که نفهمید ساعت چجوری میگذره و محل نداد که دختر زیرشه و داره له میشه
اما چشماش
مشکی مات ...
انقدر مات بود که خودش و گم کرده بود
توجهی به دست و پا زدن های دختر نداشت و آروم دستش و بی اختیار بالا آورد و زیر چشماش گذاشت و نوازش وار تا پایین کشید
توجهی به تعجب شدید دختر نکرد
اما اولین بار بود انقدر نزدیک دختر شده بود
و چشمای خوشگلش و میدید
خودش و جمع جور کرد و از روش بلند شد
دختر آروم سرش و پایین انداخت خیلی خجالت کشیده بود
پسر کتاب و برداشت و نگاهی به جلدش کرد
نگاهی بهش انداخت
چند صفحه ای که خونده بود بنظرش جذاب بود اما غرورش اجازه نمیداد که از دختر خواهش کنه
ات:مال شما*لبخند *
کوک:چی؟
ات: مال شما باشه کتاب جالبیه من خودم خوندمش حفظم تازه ازش بازم دارم
کوک: اک * سرد *
ات: ارباب بی احترامی نباشه ولی چرا بیدارید؟
کوک:باید بهت جواب بدم؟*نگاه خفناک*
ات:نه ببخشید فقد همین طوری پرسیدم
همون طور که روی چمن ها دراز کشیده بود چشمش و به آسمون داد که در حال روشن شدن بود منظره جالبی بود
آبی تیره و آسمونی با رنگ کمرنگ خورشید که آروم آروم پیدا میشد
ذوق عجیبی داشت اما پسر اصلا واسش مهم نبود و فقد به بالا خیره شده بود
اون خیلی وقته که شکسته و درک نشده
و حالا که کارش به این رسیده که بقیه رو درک نمیکنه و میکشه تا آروم بشه
نیم نگاهی به دختر انداخت که با ذوق به آسمون نگاه میکرد و ستاره ها رو میشمارد
کوک:پابو*زیر لب*
آخه چی داره که اتقدر ذوق میکنه ؟
× یک هفته بعد ....
با سر درد شدیدی از خواب بیدار شد
بدنش شدیدا درد میکرد و گرسنه بود
خودش هم درک نمیکرد چرا باید اینجوری باهاش رفتار کنه
مگه چیکار کرده بود که باید تنبیه بشه ؟ فقد بخاطر اینکه رفته بود سر خاک پدر و مادرش؟
×فلش بک...
با ذوق کتش و پوشید بدک بدو از خونه بیرون اومد
بالاخره رئیس سخت گیرش یبار بهش اجازه داد اونم فقد اینکه ۲ ساعت بره سر خاک مادر و پدرش
هرکس بود بجای اینکه خوشحال بشه دلخور میشد ولی واسه ی اون حکم محبت و بزرگی رو داشت
درست نمی تونست بدن دختر رو دید بزنه چون داخل وان بود و شیشه کدر بود و همین عصبیش کرده بود بیخیال دید زدن شد و خواست خواس خودش رو پرت کنه روی کاناپه لم داد و موبایلش رو روشن کرد
توی گوشی فقد یه مشت ..... بود، البته از نظر اون.
کلافه گوشی رو روی مبل پرت کرد ولی دوباره یاد چند لحظه پیش افتاد خودشم نمی دونست چرا انقدر کنجکاو شده نا خواسته سمت اتاق دختر راهی شد و درش رو باز کرد اما دختر اونجا نبود!
سمت حیاط رفت و درسته همونجا روی صندلی همیشگی اش نشسته بود و کتاب میخوند پسر که خیلی حوصلش سر رفته بود سمت دختر رفت اما دختر متوجه حضور اون شخص نشده بود
هنوزم غرق در کتابش بود
کتابی که شاید بیش از هزار بار خونده
اما بازم جذابیت روز اولش و داره، انقدر غرق در خواندنش بود که نفهمید ارباب سخت گیر و سردش کنارش روی چمن ها دراز کشیده آروم لمسی به شونه های دختر کرد که دختر با هول برگشت و با دیدن اربابش روی چمن ها دراز کشید و پسر هم افتاد روش
درسته !
غرق در چشماش بود انقدر که نفهمید ساعت چجوری میگذره و محل نداد که دختر زیرشه و داره له میشه
اما چشماش
مشکی مات ...
انقدر مات بود که خودش و گم کرده بود
توجهی به دست و پا زدن های دختر نداشت و آروم دستش و بی اختیار بالا آورد و زیر چشماش گذاشت و نوازش وار تا پایین کشید
توجهی به تعجب شدید دختر نکرد
اما اولین بار بود انقدر نزدیک دختر شده بود
و چشمای خوشگلش و میدید
خودش و جمع جور کرد و از روش بلند شد
دختر آروم سرش و پایین انداخت خیلی خجالت کشیده بود
پسر کتاب و برداشت و نگاهی به جلدش کرد
نگاهی بهش انداخت
چند صفحه ای که خونده بود بنظرش جذاب بود اما غرورش اجازه نمیداد که از دختر خواهش کنه
ات:مال شما*لبخند *
کوک:چی؟
ات: مال شما باشه کتاب جالبیه من خودم خوندمش حفظم تازه ازش بازم دارم
کوک: اک * سرد *
ات: ارباب بی احترامی نباشه ولی چرا بیدارید؟
کوک:باید بهت جواب بدم؟*نگاه خفناک*
ات:نه ببخشید فقد همین طوری پرسیدم
همون طور که روی چمن ها دراز کشیده بود چشمش و به آسمون داد که در حال روشن شدن بود منظره جالبی بود
آبی تیره و آسمونی با رنگ کمرنگ خورشید که آروم آروم پیدا میشد
ذوق عجیبی داشت اما پسر اصلا واسش مهم نبود و فقد به بالا خیره شده بود
اون خیلی وقته که شکسته و درک نشده
و حالا که کارش به این رسیده که بقیه رو درک نمیکنه و میکشه تا آروم بشه
نیم نگاهی به دختر انداخت که با ذوق به آسمون نگاه میکرد و ستاره ها رو میشمارد
کوک:پابو*زیر لب*
آخه چی داره که اتقدر ذوق میکنه ؟
× یک هفته بعد ....
با سر درد شدیدی از خواب بیدار شد
بدنش شدیدا درد میکرد و گرسنه بود
خودش هم درک نمیکرد چرا باید اینجوری باهاش رفتار کنه
مگه چیکار کرده بود که باید تنبیه بشه ؟ فقد بخاطر اینکه رفته بود سر خاک پدر و مادرش؟
×فلش بک...
با ذوق کتش و پوشید بدک بدو از خونه بیرون اومد
بالاخره رئیس سخت گیرش یبار بهش اجازه داد اونم فقد اینکه ۲ ساعت بره سر خاک مادر و پدرش
هرکس بود بجای اینکه خوشحال بشه دلخور میشد ولی واسه ی اون حکم محبت و بزرگی رو داشت
۵۰.۶k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.