p9
"ساینو"
چرا رفتارش اینقد عجیبه...خستس و میخواد بره خونه با اینکه نمیدونه از کجا اومده...اگه داخل کیفشو ببینم اتفاقات بدی میوفته...حالا هم میگه اگه بره سمت ابولهول صبر کن...دوباره؟...دوباره میمیره؟...منظورش از دوباره چیه؟
"شب"
ماسکمو پوشیدم و از قصر رفتم بیرون...
ساینو : دوباره؟...دوباره؟
رفتم سمت مجسمه ابولهول و واردش شدم
که باد سردی بهم خورد..
معمولا وقتی میومدم اینجا هوا گرم بود...
"نیکو : کمک!"
ساینو :"شوکه"
صدای چی بود؟!
"نیکو : اوههه مصر باستان یکی از دوره های مورد علاقمه "
ساینو : نیکو؟
چه اتفاقی داره میوفته...اون تو اتاقش خوابیده...
"نیکو : ع..عالیجناب هق...لطفا..برگردید"
ساینو :"شوکه"
با سرعت به قصر برگشتم و مستقیم رفتم داخل اتاقش...
نیکو :"اشک ریختن" عالیجناب...
ساینو : هوی..چته..صدام زدی؟
نیکو : شما رفتین اونجا؟..صدا شنیدین؟
ساینو :یه..جورایی..نیکو..تو...
نیکو : میشه لطفا فراموشش کنید؟
ساینو :....
نیکو : من یه اشتباهی انجام دادم...نمیخوام بدتر از این بشه...خواهش میکنم دیگه اونجا نرید...هر کاری براتون انجام میدم! "گریه"
ساینو : نگا کن خودتو"سرد"
سرشو بالا گرفتم
ساینو : داری خودتو داغون میکنی...بخاطر مسئله ای که حتی نمیتونم درکش کنم...نمیفهمم چی تو ذهنت میگذره..چرا اینجایی و چه اتفاقاتی برات افتاده...اصلا من راجب تو هیچی نمیدونم...تو میدونی؟
نیکو :....
ساینو : تو حتی اسممو نپرسیدی...
نیکو : اما..من اجازشو ندارم...
ساینو : چرا؟..تو اجازه انجام هر کاری رو داری..
نیکو : ولی شما..
ساینو : انگار...من و تو خیلی متفاوتیم...همین باعث میشه راجبت کنجکاو باشم...یه دختر نق نقو که همیشه گریه میکنه و التماس میکنه زنده بمونه...
نیکو:...
ساینو : بخاطر یه حرف کوچولو به خودت میلرزی و تسلیم میشی..یا هر ساعت رفتن تو فکر...موندم چطور با همه اینا بازم میخوای زنده بمونی
نیکو :..تازه میگفتین چیزی راجبم نمیدونین...حالا که میبینم...تقریبا همه چی راجبم میدونین...
ساینو : اوه...انگار...
نیکو :"لبخند"
ساینو :"جا خوردن"
اولین باره میبینم لبخند میزنه...خیلی خوشگله
ساینو :"لبخند"حالا...تو چی راجبم میدونی...من که میدونم همیشه صادقی..
نیکو : امم..عالیجناب ساینو...من همه چیو راجبتون میدونم.
ساینو :....
نیکو : خب..
ساینو : دوباره..بگو
نیکو : هوم؟
ساینو : اسممو..دوباره بگو
نیکو : عالیجناب...ساینو
ساینو : "محو شدن"
نیکو : عالیجناب...من درد رو تو چشماتون میبینم...احساس میکنم که قبلا اتفاقا بدی براتون افتاده...
ساینو : اما من دریا رو چشمات میبینم.
نیکو : دریا؟
دریا..بارون تنها چیزایی که ارزو داشتم ببینم...اما هیچ وقت ندیدم.
چرا رفتارش اینقد عجیبه...خستس و میخواد بره خونه با اینکه نمیدونه از کجا اومده...اگه داخل کیفشو ببینم اتفاقات بدی میوفته...حالا هم میگه اگه بره سمت ابولهول صبر کن...دوباره؟...دوباره میمیره؟...منظورش از دوباره چیه؟
"شب"
ماسکمو پوشیدم و از قصر رفتم بیرون...
ساینو : دوباره؟...دوباره؟
رفتم سمت مجسمه ابولهول و واردش شدم
که باد سردی بهم خورد..
معمولا وقتی میومدم اینجا هوا گرم بود...
"نیکو : کمک!"
ساینو :"شوکه"
صدای چی بود؟!
"نیکو : اوههه مصر باستان یکی از دوره های مورد علاقمه "
ساینو : نیکو؟
چه اتفاقی داره میوفته...اون تو اتاقش خوابیده...
"نیکو : ع..عالیجناب هق...لطفا..برگردید"
ساینو :"شوکه"
با سرعت به قصر برگشتم و مستقیم رفتم داخل اتاقش...
نیکو :"اشک ریختن" عالیجناب...
ساینو : هوی..چته..صدام زدی؟
نیکو : شما رفتین اونجا؟..صدا شنیدین؟
ساینو :یه..جورایی..نیکو..تو...
نیکو : میشه لطفا فراموشش کنید؟
ساینو :....
نیکو : من یه اشتباهی انجام دادم...نمیخوام بدتر از این بشه...خواهش میکنم دیگه اونجا نرید...هر کاری براتون انجام میدم! "گریه"
ساینو : نگا کن خودتو"سرد"
سرشو بالا گرفتم
ساینو : داری خودتو داغون میکنی...بخاطر مسئله ای که حتی نمیتونم درکش کنم...نمیفهمم چی تو ذهنت میگذره..چرا اینجایی و چه اتفاقاتی برات افتاده...اصلا من راجب تو هیچی نمیدونم...تو میدونی؟
نیکو :....
ساینو : تو حتی اسممو نپرسیدی...
نیکو : اما..من اجازشو ندارم...
ساینو : چرا؟..تو اجازه انجام هر کاری رو داری..
نیکو : ولی شما..
ساینو : انگار...من و تو خیلی متفاوتیم...همین باعث میشه راجبت کنجکاو باشم...یه دختر نق نقو که همیشه گریه میکنه و التماس میکنه زنده بمونه...
نیکو:...
ساینو : بخاطر یه حرف کوچولو به خودت میلرزی و تسلیم میشی..یا هر ساعت رفتن تو فکر...موندم چطور با همه اینا بازم میخوای زنده بمونی
نیکو :..تازه میگفتین چیزی راجبم نمیدونین...حالا که میبینم...تقریبا همه چی راجبم میدونین...
ساینو : اوه...انگار...
نیکو :"لبخند"
ساینو :"جا خوردن"
اولین باره میبینم لبخند میزنه...خیلی خوشگله
ساینو :"لبخند"حالا...تو چی راجبم میدونی...من که میدونم همیشه صادقی..
نیکو : امم..عالیجناب ساینو...من همه چیو راجبتون میدونم.
ساینو :....
نیکو : خب..
ساینو : دوباره..بگو
نیکو : هوم؟
ساینو : اسممو..دوباره بگو
نیکو : عالیجناب...ساینو
ساینو : "محو شدن"
نیکو : عالیجناب...من درد رو تو چشماتون میبینم...احساس میکنم که قبلا اتفاقا بدی براتون افتاده...
ساینو : اما من دریا رو چشمات میبینم.
نیکو : دریا؟
دریا..بارون تنها چیزایی که ارزو داشتم ببینم...اما هیچ وقت ندیدم.
۴.۹k
۲۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.