تا سکته نکردین بیوفتین رو دستم
تا سکته نکردین بیوفتین رو دستم
فیک کاچان 🌚🍷
part 17
کاچان ویو
صورتمو چسبونده بودم به شیشه خاکیش تا بتونم چیزی ببینم. اما هیچی نمی دیدم. دکتر ها جلوش بودن و راه دید رو گرفته بودن. با عصبانیت بطری آب زیر پام رو لگد کردم. شانسمو نفرین میکردم. من یه دوست داشتم اونم شوتو؛ اونوقت اینجوری شد! چرا؟! چرا فقط منم که دارم آسیب میبینم؟(سرقت ادبی از آهنگ l need you) این همه ادم چرا من؟! چرا انقدر دارم صدمه میبینم؟ تا کی خودمو خوب نشون بدم؟ دیگه خسته شدم؛ نمی کشم! چیکار کنم. چرا زندگی بهم رحم نمی کنه؟ چرا نمیزاره دو دقیقه ارامش داشته باشم؟ دو دقیقه اتفاق بدی نیفته؟ دو دقیقه اروم و خوشحال باشم؟ این همه حرف تو دلم دارم هیچ کسی هم نیست بهش بگم. چشمام قرمز شد از بس گریه کردم.
ایچیگو ویو
قلبم داره تند تند میزنه. یعنی کجان این دوتا؟ کتمو پوشیدم و آشفته رفتم توی خیابون. جوری می دویدم انگار دنبال چیزیم. هر چند می دونستم دویدنم به هیچ دردی نمیخوره و بی هدف می دوم. به هیچ جایی نمی رفتم. یه لحظه خودمو تنها ترین ادم دنیا دیدم. اون دوتا اومدن تو زندگیم، زندگیم از این رو به اون رو شد. شادی و هیجان اومد تو زندگیم و احساس تنهایی رفت. حالا انگار دوباره برگشته بودم به قبل. وقتی هیچ کیو نداشتم. امیدوارم هرجا هستن حالشون خوب باشه.
کاچان ویو
دکتر اومد بیرون و عینکش رو پایین داد. آه عمیقی کشید. چشمام پر اشک شد و تصویر دکتر تار. میدونستم معنی این کارشون چیه. یعنی...
دکتر: متاسفم... تسلیت میگم
هیچی نگفتم، فقط زدم زیر گریه. پرستار هارو دیدم که پارچه سفید رو می کشیدن روش.
کاچان: می تونم برای آخرین بار ببینمش؟
دکتر: البته
در اتاق رو باز کردم. پلک زدم بلکه بتونم جلومو ببینم. رفتم و کنار تختش نشستم. پتوی روشو زدم کنار و سرمو گذاشتم رو سینش. بی صدا گریه کردم. اشکام اروم اروم روش می ریخت.
کاچان: مگه... نگفتی... تا آخر عمرت باهامی... شوتو؟! نگفتی؟
صدام می لرزید.
صورتم رو با دستام گرفتم. زانو هام می لرزید. یهو دستی رو روی شونه ام احساس کردم. و همون صدای آرامش بخش همیشگی که می گفت: گریه نکن! چه اتفاقی افتاده؟
دستم رو برداشتم. تودوروکی بلند شده بود!
لکنت گرفته بودم.
کاچان: تو.. تودو.. تود... تودوروکی!
سفت بغلش کردم.
حالا اشک شوق بود که از گونم پایین می رفت.
کاچان: نمی دونی چقدر نگرانت شدم! نمی دونی این نیم ساعت مردم و زنده شدم! نمی دونی چقدر درد کشیدم! چقدر گریه کردم! چقدر احساس تنهایی کردم! چقدر حس درموندگی داشتم! این یه معجزست! یه معجزه!
فیک کاچان 🌚🍷
part 17
کاچان ویو
صورتمو چسبونده بودم به شیشه خاکیش تا بتونم چیزی ببینم. اما هیچی نمی دیدم. دکتر ها جلوش بودن و راه دید رو گرفته بودن. با عصبانیت بطری آب زیر پام رو لگد کردم. شانسمو نفرین میکردم. من یه دوست داشتم اونم شوتو؛ اونوقت اینجوری شد! چرا؟! چرا فقط منم که دارم آسیب میبینم؟(سرقت ادبی از آهنگ l need you) این همه ادم چرا من؟! چرا انقدر دارم صدمه میبینم؟ تا کی خودمو خوب نشون بدم؟ دیگه خسته شدم؛ نمی کشم! چیکار کنم. چرا زندگی بهم رحم نمی کنه؟ چرا نمیزاره دو دقیقه ارامش داشته باشم؟ دو دقیقه اتفاق بدی نیفته؟ دو دقیقه اروم و خوشحال باشم؟ این همه حرف تو دلم دارم هیچ کسی هم نیست بهش بگم. چشمام قرمز شد از بس گریه کردم.
ایچیگو ویو
قلبم داره تند تند میزنه. یعنی کجان این دوتا؟ کتمو پوشیدم و آشفته رفتم توی خیابون. جوری می دویدم انگار دنبال چیزیم. هر چند می دونستم دویدنم به هیچ دردی نمیخوره و بی هدف می دوم. به هیچ جایی نمی رفتم. یه لحظه خودمو تنها ترین ادم دنیا دیدم. اون دوتا اومدن تو زندگیم، زندگیم از این رو به اون رو شد. شادی و هیجان اومد تو زندگیم و احساس تنهایی رفت. حالا انگار دوباره برگشته بودم به قبل. وقتی هیچ کیو نداشتم. امیدوارم هرجا هستن حالشون خوب باشه.
کاچان ویو
دکتر اومد بیرون و عینکش رو پایین داد. آه عمیقی کشید. چشمام پر اشک شد و تصویر دکتر تار. میدونستم معنی این کارشون چیه. یعنی...
دکتر: متاسفم... تسلیت میگم
هیچی نگفتم، فقط زدم زیر گریه. پرستار هارو دیدم که پارچه سفید رو می کشیدن روش.
کاچان: می تونم برای آخرین بار ببینمش؟
دکتر: البته
در اتاق رو باز کردم. پلک زدم بلکه بتونم جلومو ببینم. رفتم و کنار تختش نشستم. پتوی روشو زدم کنار و سرمو گذاشتم رو سینش. بی صدا گریه کردم. اشکام اروم اروم روش می ریخت.
کاچان: مگه... نگفتی... تا آخر عمرت باهامی... شوتو؟! نگفتی؟
صدام می لرزید.
صورتم رو با دستام گرفتم. زانو هام می لرزید. یهو دستی رو روی شونه ام احساس کردم. و همون صدای آرامش بخش همیشگی که می گفت: گریه نکن! چه اتفاقی افتاده؟
دستم رو برداشتم. تودوروکی بلند شده بود!
لکنت گرفته بودم.
کاچان: تو.. تودو.. تود... تودوروکی!
سفت بغلش کردم.
حالا اشک شوق بود که از گونم پایین می رفت.
کاچان: نمی دونی چقدر نگرانت شدم! نمی دونی این نیم ساعت مردم و زنده شدم! نمی دونی چقدر درد کشیدم! چقدر گریه کردم! چقدر احساس تنهایی کردم! چقدر حس درموندگی داشتم! این یه معجزست! یه معجزه!
۶.۲k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.