*وقتی فکر میکردی یه دوست عادیه*pt37
........................
بیدار شدم، بدنم خیلیی درد میکرد، هین الانشم چشامو به زور باز کردم، کلمو بلند کردم و رفتم تختو گرفتم و به زور بلند شدم، نشستم رو تخت، زمین رو نگاه کردم، همونجایی که افتاده بودم ، دور و برش تیکه تیکه خون ریخته بود.
دو تا در داخل این اتاق بود، رفتم سمت دری که به راهرو، راه داشت، قفل بود و رفتم سمت در دوم اونو باز کردم، همون اتاق داکو بود که بهم اون لباس مجلسی رو داد، رفتم داخل و دیدم داکو رو تخت خوابیده، دلم میخواست برم و خفش کنم ولی به زور داشتم راه میرفتم، رفتم سمت دستشویی داخل اتاقش، لباسامو در آوردم و رفتم دوش گرفتم، آب گرم باز کردم و بدنم شستم و اومدم بیرون و تو آینه ی حموم خودمو نگاه کردم، صورتم باد کرده بود، به صورتم آب زدم...
*صدای ا.ت بیرون از حموم*
آییییییییی!!!
بدنم خیلی درد گرفت، اوفتادم رو دو تا زانوهام و شکمم رو گرفتم...
بلند شدم و از حموم اومدم بیرون، فقط حوله دور بدنم پیچیده بود، رفتم سمت لباسام که قبل از مهمونی تنم بود، پوشیدم و به ساعت یه نگاه انداختم، ساعت 2 نصفه شب بود و آروم زیر لبم گفتم:
الان باید کجا بخوابم؟
در اتاق شکنجه رو باز کردم و رفتم دوباره سرجای اولم، رفتم رو اون تختی که لکه های قرمز داشت و خوابیدم....
از زبان راوی:
داکو بعد از اینکه ا.ت بی هوش شد رفت تو اتاقش، گفتش شاید ا.ت بیاد اینجا و لباسش رو عوض کنه برای همین یه لباس گذاشت لبه تخت، ا.ت چون بی هوش شد شب رو نتونست بخوابه که بلاخره شنید یکی در اتاق شکنجه رو باز کرد، قطعا خود ا.ت بود، ا.ت رفت حموم و داخل حموم صدای داد زدناشو میشنید، ناراحت بود که ا.ت رو زد ولی حقش بود ، ا.ت اومد بیرون و لباساشو پوشید و گفت...من کجا بخوابم...داکو دلش میخواست تو این فرست بلند شه و داد بزنه و بگه "اینجا بخواب" ولی خب نمیتونست، بعد که فهمید ا.ت رفته تو اتاق شکنجه بخوابه عصبی شد..
ویو داکو
بلند شدم و رفتم اتاق شکنجه، ا.ت نباید اونجا بخوابه، من بهش همچین اجازه ای ندادم. رفتم در اتاق رو باز کردم، ا.ت خوابیده بود، چه سریع خوابش برد، رفتم بغلش کردم و داشتم میبردمش اتاق خودم که...
ا.ت:
وااااای، ولم کن!!
افتاد زمین و رفت به تخت چسبید، خیلی ترسیده به نظر میرسید.
فکر کنم به خواطر کاری که باهاش کردمه، رفتم جلو که بلندش کنم که
ا.ت:
بهم دست نزن.
رفتم نزدیک تر...
ا.ت:
گفتم بهم دست نزن!!
داکو:
ا.ت، آروم باش باهات کاری ندارم.
ا.ت:
نمیبینی! نیبینی کاری کردی حتی نمیتونم راه برم!
داکو:
چی؟ نمیتونی راه بری؟
رفتم جلو و دستشو گرفتم و بلندش کردم.
ا.ت:
ولم کن ولم کن نمیخوام بلند شم.
بلندش کردم ولی تعادلش رو از دس داد و داشت میوفتاد که...
گرفتمش.
ا.ت:
آیییییی پام!!
داکو:
واقعا نمیتونی راه بری؟ از حموم داشتی میومدی که میتونستی!
ا.ت:
تو داشتی منو دید میزدی؟!
داکو:
جواب منو بده
ا.ت:
اگه بیدار بودی یعنی صدای منو از تو حموم شنیدی
داکو:
خب آره.
ا.ت:
تو حموم، پام گرفت، اوفتادم زمین ولی بعد از اینکه بلند شدم فهمیدم که پام نگرفته بود و نتونستم بلند شم، میفهمی چی کار کردی!؟
داکو:
اوهوم، حقت بود، نباید همچین کاری میکردی.
وقتی اینو به ا.ت گفتم، چشاش گرد شد و اومدو زد تو دهنم، با تعجب نگاش میکردم، عصبی شدم ولی این دفعه نباید بلایی سر ا.ت بیارم ممکنه بلایی سرش بیاد، برای همین عصبانیتم رو لباش خالی کردم، رفتم جلو و عین سگ بوسیدمش...
جمیمین تا الان داخل داستان نبود پس الکی بهم هیت ندید🗿
لایک؟❤🌱
بیدار شدم، بدنم خیلیی درد میکرد، هین الانشم چشامو به زور باز کردم، کلمو بلند کردم و رفتم تختو گرفتم و به زور بلند شدم، نشستم رو تخت، زمین رو نگاه کردم، همونجایی که افتاده بودم ، دور و برش تیکه تیکه خون ریخته بود.
دو تا در داخل این اتاق بود، رفتم سمت دری که به راهرو، راه داشت، قفل بود و رفتم سمت در دوم اونو باز کردم، همون اتاق داکو بود که بهم اون لباس مجلسی رو داد، رفتم داخل و دیدم داکو رو تخت خوابیده، دلم میخواست برم و خفش کنم ولی به زور داشتم راه میرفتم، رفتم سمت دستشویی داخل اتاقش، لباسامو در آوردم و رفتم دوش گرفتم، آب گرم باز کردم و بدنم شستم و اومدم بیرون و تو آینه ی حموم خودمو نگاه کردم، صورتم باد کرده بود، به صورتم آب زدم...
*صدای ا.ت بیرون از حموم*
آییییییییی!!!
بدنم خیلی درد گرفت، اوفتادم رو دو تا زانوهام و شکمم رو گرفتم...
بلند شدم و از حموم اومدم بیرون، فقط حوله دور بدنم پیچیده بود، رفتم سمت لباسام که قبل از مهمونی تنم بود، پوشیدم و به ساعت یه نگاه انداختم، ساعت 2 نصفه شب بود و آروم زیر لبم گفتم:
الان باید کجا بخوابم؟
در اتاق شکنجه رو باز کردم و رفتم دوباره سرجای اولم، رفتم رو اون تختی که لکه های قرمز داشت و خوابیدم....
از زبان راوی:
داکو بعد از اینکه ا.ت بی هوش شد رفت تو اتاقش، گفتش شاید ا.ت بیاد اینجا و لباسش رو عوض کنه برای همین یه لباس گذاشت لبه تخت، ا.ت چون بی هوش شد شب رو نتونست بخوابه که بلاخره شنید یکی در اتاق شکنجه رو باز کرد، قطعا خود ا.ت بود، ا.ت رفت حموم و داخل حموم صدای داد زدناشو میشنید، ناراحت بود که ا.ت رو زد ولی حقش بود ، ا.ت اومد بیرون و لباساشو پوشید و گفت...من کجا بخوابم...داکو دلش میخواست تو این فرست بلند شه و داد بزنه و بگه "اینجا بخواب" ولی خب نمیتونست، بعد که فهمید ا.ت رفته تو اتاق شکنجه بخوابه عصبی شد..
ویو داکو
بلند شدم و رفتم اتاق شکنجه، ا.ت نباید اونجا بخوابه، من بهش همچین اجازه ای ندادم. رفتم در اتاق رو باز کردم، ا.ت خوابیده بود، چه سریع خوابش برد، رفتم بغلش کردم و داشتم میبردمش اتاق خودم که...
ا.ت:
وااااای، ولم کن!!
افتاد زمین و رفت به تخت چسبید، خیلی ترسیده به نظر میرسید.
فکر کنم به خواطر کاری که باهاش کردمه، رفتم جلو که بلندش کنم که
ا.ت:
بهم دست نزن.
رفتم نزدیک تر...
ا.ت:
گفتم بهم دست نزن!!
داکو:
ا.ت، آروم باش باهات کاری ندارم.
ا.ت:
نمیبینی! نیبینی کاری کردی حتی نمیتونم راه برم!
داکو:
چی؟ نمیتونی راه بری؟
رفتم جلو و دستشو گرفتم و بلندش کردم.
ا.ت:
ولم کن ولم کن نمیخوام بلند شم.
بلندش کردم ولی تعادلش رو از دس داد و داشت میوفتاد که...
گرفتمش.
ا.ت:
آیییییی پام!!
داکو:
واقعا نمیتونی راه بری؟ از حموم داشتی میومدی که میتونستی!
ا.ت:
تو داشتی منو دید میزدی؟!
داکو:
جواب منو بده
ا.ت:
اگه بیدار بودی یعنی صدای منو از تو حموم شنیدی
داکو:
خب آره.
ا.ت:
تو حموم، پام گرفت، اوفتادم زمین ولی بعد از اینکه بلند شدم فهمیدم که پام نگرفته بود و نتونستم بلند شم، میفهمی چی کار کردی!؟
داکو:
اوهوم، حقت بود، نباید همچین کاری میکردی.
وقتی اینو به ا.ت گفتم، چشاش گرد شد و اومدو زد تو دهنم، با تعجب نگاش میکردم، عصبی شدم ولی این دفعه نباید بلایی سر ا.ت بیارم ممکنه بلایی سرش بیاد، برای همین عصبانیتم رو لباش خالی کردم، رفتم جلو و عین سگ بوسیدمش...
جمیمین تا الان داخل داستان نبود پس الکی بهم هیت ندید🗿
لایک؟❤🌱
۳۳.۲k
۲۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.