𝒃𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂¹
𝒃𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂¹
...
ویو ات
از ماشین پیاده شدم و درا رو قفل کردم داشتم به سمت خونم میرفتم قبل از اینکه رمز رو بزنم، دستی دور کمرم حلقه شد و پارچه ای روی صورتم قرار گرفت. شروع به تقلا کردن کردم اما فایده ای نداشت.
ترس کل وجودم رو دربر گرفت و خون تو رگام خشک شد و با ضربه ای به سرم از حال رفتم و با دست و پای بسته جسم بیهوشم رو تو ماشین انداختند.
اما هنوز صدای استارت زدن و صدای بستن درهارو میشنیدم که ماشین حرکت کرد...
*فلش بک*
حدود چند ساعتی تو راه بودیم وقتی رسیدیم یکی از اونها کولم کرد و وارد عمارت شد.
---:همونطور که خواسته بودین صحیح و سالم اوردیمش اینجا.
کوک: خب میتونی بری.*کمی داد*
سرمو آروم بالا بردم پارچه مشکی رنگ بسته شده به چشمام اذیتم میکرد اما کاری از دستم برنمیومد که صدای قدم هاشو شنیدم صدا نزدیک و نزدیک تر میشد. با بازشدن گره اون پارچه لعنتی چشمام رو باز کردم. تصویر تاری جلوی صورتم بود. با نگرانی سرمو چرخوندم و به اتاقی که توش بودم خیره شدم مثل یه سگ دانی بود! برگشم و دوباره بهش نگاه کردم.
گرمای نفسش رو تو صورتم فوت کرد و دستشو رو گونم کشید.
کوک: حالت خوبه؟
ات:*با یه نگاه متعجب*من کجام؟
کوک: تو عمارت من!
ات: عمارت تو؟
کوک: آره عمارت من من تو رو دزدیم.*نیشخند*
ات: پلیسا خیلی زود پیدات میکنن! اصلا فکر کردی شاید رد گوشیم رو بزنن.
کوک:*گوشی رو از تو جیبش دراورد و بهش اشاره کرد*نترس فکر اونجاشم کردم برای همین...
حرفش نصفه موند و نگاهی به پنجره بقل کرد و به سمتش رفت سرشو خم کرد و نگاهی به پایین انداخت و گفت
کوک: نظرت چیه گوشی رو از این بالا پرت کنم پایین؟... ها؟
ات:---
بعد از این حرف گوشی رو پایین انداخت و حدس میزنم کاملا شکسته باشه!
ات:*پوزخند*خب که چی یه جوری پیدات میکنن.
سرشو پایین انداخت شروع کرد به خندیدن.
کوک: حدس میزنم حتی یه نفرم متوجه غیبتت نشده.
چاقو رو از تو جیبش بیرون اورد و طناب دستام رو باز کرد.
کوک: بهتره فکر احمقانه ای به سرت نزنه چون دلم نمیخواد یه گلوله
خرجت کنم!*جدی*
ات: میخوای منو بکشی؟
کوک: بهتره فقط دختر خوبی باشی.... همین.
ات: من رو برای چی اوردی اینجا؟*کمی ترس*
کوک: چند روز مهمون منی شایدم همیشه. ببینم خوشگل خانم نکنه ترسیدی؟
ات:*پوزخند*اونی که چند ساعت بعد قراره بترسه تویی نه من.
*سینی غذا رو کشید سمتم و بهش اشاره کرد*
کوک: یکم بخور و....
ات: حتی اگه بمیرمم لب بهش نمیزنم.
کوک: بهتره برای من ناز نکنی چون حوصله ندارم.
ات:*داد*فقط برو به جهنم روانی.
با خشم زیاد بلند شد و سرشو گرفت بالا، اسلحه رو از جیبش دروارد و لوله اسلحه رو به سمتم گرفت.
کوک: انگار نمیخوای به حرفام گوش بدی؟*عربده*
_____مرسی اگه حمایت میکنی:)
...
ویو ات
از ماشین پیاده شدم و درا رو قفل کردم داشتم به سمت خونم میرفتم قبل از اینکه رمز رو بزنم، دستی دور کمرم حلقه شد و پارچه ای روی صورتم قرار گرفت. شروع به تقلا کردن کردم اما فایده ای نداشت.
ترس کل وجودم رو دربر گرفت و خون تو رگام خشک شد و با ضربه ای به سرم از حال رفتم و با دست و پای بسته جسم بیهوشم رو تو ماشین انداختند.
اما هنوز صدای استارت زدن و صدای بستن درهارو میشنیدم که ماشین حرکت کرد...
*فلش بک*
حدود چند ساعتی تو راه بودیم وقتی رسیدیم یکی از اونها کولم کرد و وارد عمارت شد.
---:همونطور که خواسته بودین صحیح و سالم اوردیمش اینجا.
کوک: خب میتونی بری.*کمی داد*
سرمو آروم بالا بردم پارچه مشکی رنگ بسته شده به چشمام اذیتم میکرد اما کاری از دستم برنمیومد که صدای قدم هاشو شنیدم صدا نزدیک و نزدیک تر میشد. با بازشدن گره اون پارچه لعنتی چشمام رو باز کردم. تصویر تاری جلوی صورتم بود. با نگرانی سرمو چرخوندم و به اتاقی که توش بودم خیره شدم مثل یه سگ دانی بود! برگشم و دوباره بهش نگاه کردم.
گرمای نفسش رو تو صورتم فوت کرد و دستشو رو گونم کشید.
کوک: حالت خوبه؟
ات:*با یه نگاه متعجب*من کجام؟
کوک: تو عمارت من!
ات: عمارت تو؟
کوک: آره عمارت من من تو رو دزدیم.*نیشخند*
ات: پلیسا خیلی زود پیدات میکنن! اصلا فکر کردی شاید رد گوشیم رو بزنن.
کوک:*گوشی رو از تو جیبش دراورد و بهش اشاره کرد*نترس فکر اونجاشم کردم برای همین...
حرفش نصفه موند و نگاهی به پنجره بقل کرد و به سمتش رفت سرشو خم کرد و نگاهی به پایین انداخت و گفت
کوک: نظرت چیه گوشی رو از این بالا پرت کنم پایین؟... ها؟
ات:---
بعد از این حرف گوشی رو پایین انداخت و حدس میزنم کاملا شکسته باشه!
ات:*پوزخند*خب که چی یه جوری پیدات میکنن.
سرشو پایین انداخت شروع کرد به خندیدن.
کوک: حدس میزنم حتی یه نفرم متوجه غیبتت نشده.
چاقو رو از تو جیبش بیرون اورد و طناب دستام رو باز کرد.
کوک: بهتره فکر احمقانه ای به سرت نزنه چون دلم نمیخواد یه گلوله
خرجت کنم!*جدی*
ات: میخوای منو بکشی؟
کوک: بهتره فقط دختر خوبی باشی.... همین.
ات: من رو برای چی اوردی اینجا؟*کمی ترس*
کوک: چند روز مهمون منی شایدم همیشه. ببینم خوشگل خانم نکنه ترسیدی؟
ات:*پوزخند*اونی که چند ساعت بعد قراره بترسه تویی نه من.
*سینی غذا رو کشید سمتم و بهش اشاره کرد*
کوک: یکم بخور و....
ات: حتی اگه بمیرمم لب بهش نمیزنم.
کوک: بهتره برای من ناز نکنی چون حوصله ندارم.
ات:*داد*فقط برو به جهنم روانی.
با خشم زیاد بلند شد و سرشو گرفت بالا، اسلحه رو از جیبش دروارد و لوله اسلحه رو به سمتم گرفت.
کوک: انگار نمیخوای به حرفام گوش بدی؟*عربده*
_____مرسی اگه حمایت میکنی:)
۲۲.۳k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.