دنیای زامبی پارت ۸
_هوسوک!
رنگ هوسوک پریده و مردمک چشم هاش میلرزیدن ،برای اطمینان دوباره گفت:خو..خوبم هیونگ چی..چیزی نیست
مطمئن بود الان با سیلی از سوالات یونگی روبه رو میشه ،بهش نگاه کرد ،هنوزم چشماش همونقدر کهکشونیه ،ولی اینبار هاله ای از ترس و استرس توش دیده میشد ،یونگی آروم نزدیکش شد و گفت :بیا بریم من توی اتاقم دارو دارم ،به نامجون میگم حالت خوب نیست نگران نباش
هوسوک سرشو به نشانه ی تایید تکون داد ..
یونگی نزدیک ترش شد و آروم زیر بغل هوسوکو گرفت تا بتونه راه بره و به فاک نره ...
(سر میز ناهار خوری)
جیمین که تقریبا کلافه شده بود رو به نامجون گفت :حتما سر صبحونه باید این همه خبر بدی؟
نامجون عصبی غرید و گفت:به من چه که هوسوکی جونت اینقدر نازک نارنجیه و با دوتا خبر معمولی که همه تون تا حالا شاید هزاران هزار بار شنیدن حالش بد شه بدوه سمت دستشویی؟
نازک نارنجی؟نامجون با چه منطقی داشت حرف میزد؟
اون ندیده بود سر هر آزمایش با هوسوک چیکار میکردن
یک عالمه سوزن بزرگ و کلفت وارد سینش و دو طرف سرش میکردن
کجا؟توی یک محفظه شیشه ای پر از آب
داد هایی که میکشید...و آبی که خون توش حل میشد
با عصبانیت فریاد کشید :نمیدونی ...تو هیچی نمیدونی کیم نامجون ...هیچی ندیدی ...
از سر میز پا شد و سمت راهرو رفت و با دیدن هوسوکی که با کمک یونگی از پله ها بالا میرفت خیالش راحت شد
^هوسوکی؟
هوسوک و یونگی روشونو برگردوندند
+داشتین دعوا میکردین ؟
جیمین با هزاران اشاره به یونگی فهموند که زودتر بره بالا تا حواسش از سوالاش پرت شه
_بیا بریم هوسوک الان حالت خوب نیست بعدا حرف میزنین
ادامه دارد....
رنگ هوسوک پریده و مردمک چشم هاش میلرزیدن ،برای اطمینان دوباره گفت:خو..خوبم هیونگ چی..چیزی نیست
مطمئن بود الان با سیلی از سوالات یونگی روبه رو میشه ،بهش نگاه کرد ،هنوزم چشماش همونقدر کهکشونیه ،ولی اینبار هاله ای از ترس و استرس توش دیده میشد ،یونگی آروم نزدیکش شد و گفت :بیا بریم من توی اتاقم دارو دارم ،به نامجون میگم حالت خوب نیست نگران نباش
هوسوک سرشو به نشانه ی تایید تکون داد ..
یونگی نزدیک ترش شد و آروم زیر بغل هوسوکو گرفت تا بتونه راه بره و به فاک نره ...
(سر میز ناهار خوری)
جیمین که تقریبا کلافه شده بود رو به نامجون گفت :حتما سر صبحونه باید این همه خبر بدی؟
نامجون عصبی غرید و گفت:به من چه که هوسوکی جونت اینقدر نازک نارنجیه و با دوتا خبر معمولی که همه تون تا حالا شاید هزاران هزار بار شنیدن حالش بد شه بدوه سمت دستشویی؟
نازک نارنجی؟نامجون با چه منطقی داشت حرف میزد؟
اون ندیده بود سر هر آزمایش با هوسوک چیکار میکردن
یک عالمه سوزن بزرگ و کلفت وارد سینش و دو طرف سرش میکردن
کجا؟توی یک محفظه شیشه ای پر از آب
داد هایی که میکشید...و آبی که خون توش حل میشد
با عصبانیت فریاد کشید :نمیدونی ...تو هیچی نمیدونی کیم نامجون ...هیچی ندیدی ...
از سر میز پا شد و سمت راهرو رفت و با دیدن هوسوکی که با کمک یونگی از پله ها بالا میرفت خیالش راحت شد
^هوسوکی؟
هوسوک و یونگی روشونو برگردوندند
+داشتین دعوا میکردین ؟
جیمین با هزاران اشاره به یونگی فهموند که زودتر بره بالا تا حواسش از سوالاش پرت شه
_بیا بریم هوسوک الان حالت خوب نیست بعدا حرف میزنین
ادامه دارد....
۳.۵k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.