سناریو(وقتی خواهرشی وبهش سیلی میزنی و....)
سناریو(وقتی خواهرشی وبهش سیلی میزنی و....)
فیلیکس دادشت بزرگترت رئیس مافیای بزرگترین باند مافیای جهان به لطف دادشت خاندان لی پیش از اندازه بزرگ و معروف بود....
بدی های زیادیم داشت مثل اینکه همه ازتون متنفر بودن...
همه قصد کشتنتون رو داشتن.....
فقط تو خطر بودین...
ولی دادشت هیچوقت نزاشت که آسیبی ببینی خودش این های زیادی دید و زخمای زیادی داشت ولی هیچوقت نزاشت تو آسیبی ببینی یا زخمی برداری.....
تو آدم کشتن و بشدت ماهر بود، حتا به توهم یاد داده بود توهم مثل دادشت آدم، جدی و عصبی بودی حتا با این که سنت کم بود با این که دادشت ازت خیلی بزرگتر بود ولی همیشه درکت میکرد......
آدم آرومی بود ولی پایه بود حتا دوست دخترشم باهات مثل ملکه ها رفتار میکرد نور چشم همه بودی عزیزم دوردونی همه هرکی که بگی حتا بادیگارد هام هم باهات مهربون بود..
هرچیزی که میخواستی فراهم بود فقط لازم بود بگیش خودتم دختر نترسی بودی ......
برمیگردیم به زمان حال:
از دست دادشت خیلی،عصبی بودی چون اجازه ای بیرون رفتن با دوستات رو بهت نداده بود خیلی عصبی بودی، اگه میشد آدمم میکشتی الان چون تیکه ای عصبی داشتی بدتر بودی.
اون همیشه اجازه بهت میداد ولی ایندفع نداد وارد خونه که شدی دیدی دادشت اونجاست تا دیدت شروع کرد به غرغر کردن
توهم یک لحظه فکر نکرده رفتی یکی سیلی به دادشت زدی انگار اصلا از کارت پشیمون نشده بودی و خوشت اومده بود
ولی وقتی فهمیدی کی رو زدی فقط خدا باید کمکت میکرد به ترسناک ترین نوع بهت نگاه کرد و پوزخندی زد و دستت رو گرفت و بردت توی ماشینش حتا اجازه ای حرفی رو هم بهت نداد بردت توی یک جنگل و بردت تو یک کلبه......
فیلکیس:بلای سرت میارم که اصرارم کنی بکشمت عوضی و رفت
اونجا بشدت ترسناک بود و دره کلبه رو هم بست و قفل کرد حدود چند ساعت بعد صدای دره کلبه بود رفتی درو باز کردی دیدی فیلیکس زود بغلت کرد
ا.ت:دادش(بغض)
فیلیکس:حالت خوبه(نگران)
ا.ت:آره دادش
فیلیکس:فکر کردم بلای سرت اومده بادیگاردا بهم گفتن بیهوش شدی
ا.ت:نه دادش من خوبم ولی میبخشیم تروخدا معذرت بخدا هرکاری بگی میکنم معذرت میخوام
فیلیکس:باشه چون آدم مهربونی هستم میبخشم
ا.ت خنده ای کرد و از اون کلبه رفتن بیرون
پایان
......هانا......
فیلیکس دادشت بزرگترت رئیس مافیای بزرگترین باند مافیای جهان به لطف دادشت خاندان لی پیش از اندازه بزرگ و معروف بود....
بدی های زیادیم داشت مثل اینکه همه ازتون متنفر بودن...
همه قصد کشتنتون رو داشتن.....
فقط تو خطر بودین...
ولی دادشت هیچوقت نزاشت که آسیبی ببینی خودش این های زیادی دید و زخمای زیادی داشت ولی هیچوقت نزاشت تو آسیبی ببینی یا زخمی برداری.....
تو آدم کشتن و بشدت ماهر بود، حتا به توهم یاد داده بود توهم مثل دادشت آدم، جدی و عصبی بودی حتا با این که سنت کم بود با این که دادشت ازت خیلی بزرگتر بود ولی همیشه درکت میکرد......
آدم آرومی بود ولی پایه بود حتا دوست دخترشم باهات مثل ملکه ها رفتار میکرد نور چشم همه بودی عزیزم دوردونی همه هرکی که بگی حتا بادیگارد هام هم باهات مهربون بود..
هرچیزی که میخواستی فراهم بود فقط لازم بود بگیش خودتم دختر نترسی بودی ......
برمیگردیم به زمان حال:
از دست دادشت خیلی،عصبی بودی چون اجازه ای بیرون رفتن با دوستات رو بهت نداده بود خیلی عصبی بودی، اگه میشد آدمم میکشتی الان چون تیکه ای عصبی داشتی بدتر بودی.
اون همیشه اجازه بهت میداد ولی ایندفع نداد وارد خونه که شدی دیدی دادشت اونجاست تا دیدت شروع کرد به غرغر کردن
توهم یک لحظه فکر نکرده رفتی یکی سیلی به دادشت زدی انگار اصلا از کارت پشیمون نشده بودی و خوشت اومده بود
ولی وقتی فهمیدی کی رو زدی فقط خدا باید کمکت میکرد به ترسناک ترین نوع بهت نگاه کرد و پوزخندی زد و دستت رو گرفت و بردت توی ماشینش حتا اجازه ای حرفی رو هم بهت نداد بردت توی یک جنگل و بردت تو یک کلبه......
فیلکیس:بلای سرت میارم که اصرارم کنی بکشمت عوضی و رفت
اونجا بشدت ترسناک بود و دره کلبه رو هم بست و قفل کرد حدود چند ساعت بعد صدای دره کلبه بود رفتی درو باز کردی دیدی فیلیکس زود بغلت کرد
ا.ت:دادش(بغض)
فیلیکس:حالت خوبه(نگران)
ا.ت:آره دادش
فیلیکس:فکر کردم بلای سرت اومده بادیگاردا بهم گفتن بیهوش شدی
ا.ت:نه دادش من خوبم ولی میبخشیم تروخدا معذرت بخدا هرکاری بگی میکنم معذرت میخوام
فیلیکس:باشه چون آدم مهربونی هستم میبخشم
ا.ت خنده ای کرد و از اون کلبه رفتن بیرون
پایان
......هانا......
۵.۴k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.