فیک من یک خون آشام هستم ؟! فصل دوم پارت ١
۶ سال بعد
این سوک : وای هانا باورت نمیشه پسره چجوری جلوی همه ضایع شد باید اونجا میبودی و این صحنه رو میدیدی
هانا : بزار حدس بزنم حتما بازم مین هو دوربینش رو درآورده بود تا از این صحنه فیلم بگیره و بزاره تو پیجش ؟
این سوک خنده ای کرد و گفت
این سوک : وای آره…ولی میدونی دلم برای پسره سوخت هر چی هم بود حقش این نبود که اینجوری جلوی بقیه بهش جواب رد بده
هانا : اره ولی می جو رو که خوب میشناسی اگر از یک پسر خوشش نیاد حرفش رو رک میزنه حتی به قیمت خجالت زده شدن پسره جلوی همه
این سوک : آره
گوشی هانا زنگ خورد با دیدن اسم پدر لبخندی از سر خوشحالی زد و تماس رو وصل کرد و گذاشت روی آیفون
پدر هانا : سلام دخترم
هانا : سلام پدر
این سوک : سلام آقای لی
پدر هانا : اه مثل اینکه باهمید…بزار حدس بزنم حتما نشستید تو کافه و دارید باز غیبت بقیه رو میکنید
هانا و این سوک خنده ای کردن که پدر هانا گفت
پدر هانا : درست گفتم نه ؟…آخه کی شما بزرگ میشید…دختر همکارم با اون قیافش یک پسر پولدار عاشقشه و قراره آخر این هفته ازدواج کنند بعد شما با این قیافه هاتون هنوز نتونستید یک پسر تور کنید…ای خدا مردم هم دختر دارند منم دختر دارم
هر سه تاشون شروع کردن به خندیدن
پدر هانا : زیاد مزاحمتون نمیشم باهم خوش باشید و از جوونیتون استفاده کنید…فقط هانا دیر نیای خونه و توی راه وسایلی که برات ایمیل کردم هم بخر
هانا : اطاعت میشه قربان
پدر هانا : بسه انقدر نمک نریز
هانا : باشه خداحافظ
این سوک : خداحافظ
هانا تماس رو قطع کرد که این سوک گفت
این سوک : وای چه بابای باحالی داری (دانلود یکی از این بابا ها پلیززززز🥺💔)
هانا : اره…بیا قهوه هامون رو بخوریم تا سرد نشده
این سوک : اوکی
دقایقی بعد
هانا : من دیگه میرم باید خرید هم بکنم
این سوک : اوکی مواظب خودت باش
هانا : باشه بای
این سوک : بای
هانا از کافه خارج شد و سوار دوچرخه ش که کنار کافه بود شد و راه افتاد
از زبان هانا
همینجوری پا میزدم و به گذشته فکر می کردم زمان چقدر زود گذشت ! انگار همین دیروز بود که با پدرم رفتم به عمارت پدربزرگ خاطرات زیادی اونجا داشتم که بعضی هاش هنوز برام شیرینه یه لحظه یاد اولین بوسم با جونگ کوک افتادم و اشکی از گوشه چشمم جاری شد ولی سریع پاکش کردم نه من دارم به چی فکر می کنم ؟! من دیگه اونو دوست ندارم آره همه چی دیگه تموم شده من الان یک زندگی تازه دارم که خیلی دوسش دارم من زندگی انسان ها رو به زندگی خون آشام ها ترجیح میدم هرچند مواقعی برام سخته داشتم همینجوری پا میزدم که به فروشگاهی رسیدم از دوچرخه پیاده شدم تا برم خرید های که پدر گفته بود رو بگیرم
از زبان نویسنده
بعد از رفتن هانا به فروشگاه ماشین مشکی مدل بالایی کنار فروشگاه پارک کرد و یک پسر جوون و جذاب ازش پیاده شد و وارد مغازه شد هانا داشت از توی قفسه ها دنبال وسایلی که نیاز داشت میگشت که ناگهان همون پسر باهاش برخورد کرد و وسایلی که دستش بود افتاد زمین
هانا سریع خم کرد تا وسایلش رو جمع کنه که پسرک تازه به خودش اومد و اون هم خم کرد تا کمک هانا کنه
جیهوپ : من واقعا متاسفم
هانا : اشکالی نداره
پسرک سرش رو بلند کرد تا وسایل رو بده به دخترک که با دیدن قیافه دخترک تعجب کرد هانا وسایل رو از دست پسرک گرفت و بعد تشکر از اونجا رفت پسرک هنوز توی شوک بود سریع موبایلش رو درآورد و به عکسی که توی گوشیش بود نگاه کرد و آروم زمزمه کرد
جیهوپ : امکان نداره !
پسرک سریع به دور و برش نگاه کرد ولی دیگه اثری از اون دختر نبود سریع از فروشگاه خارج شد که دید اون دختر داره سوار دوچرخه ش میشه سریع به سمتش رفت و گفت
جیهوپ : ببخشید خانم
دخترک با تعجب برگشت و به پسرک نگاه کرد
جیهوپ : ام خب راستش
پسرک سریع سرنگی رو وارد کردن دخترک کرد
هانا : داری چیک…
دخترک قبل از اینکه بتونه حرفش رو کامل کنه از حال رفت
جیهوپ : من واقعا متاسفم
پسرک سریع دخترک رو پراید استایل بغل کرد و برد و توی ماشینش گذاشت و خودش هم سوار ماشین شد و حرکت کرد
۶٠ لایک
۶٠ کامنت
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
این سوک : وای هانا باورت نمیشه پسره چجوری جلوی همه ضایع شد باید اونجا میبودی و این صحنه رو میدیدی
هانا : بزار حدس بزنم حتما بازم مین هو دوربینش رو درآورده بود تا از این صحنه فیلم بگیره و بزاره تو پیجش ؟
این سوک خنده ای کرد و گفت
این سوک : وای آره…ولی میدونی دلم برای پسره سوخت هر چی هم بود حقش این نبود که اینجوری جلوی بقیه بهش جواب رد بده
هانا : اره ولی می جو رو که خوب میشناسی اگر از یک پسر خوشش نیاد حرفش رو رک میزنه حتی به قیمت خجالت زده شدن پسره جلوی همه
این سوک : آره
گوشی هانا زنگ خورد با دیدن اسم پدر لبخندی از سر خوشحالی زد و تماس رو وصل کرد و گذاشت روی آیفون
پدر هانا : سلام دخترم
هانا : سلام پدر
این سوک : سلام آقای لی
پدر هانا : اه مثل اینکه باهمید…بزار حدس بزنم حتما نشستید تو کافه و دارید باز غیبت بقیه رو میکنید
هانا و این سوک خنده ای کردن که پدر هانا گفت
پدر هانا : درست گفتم نه ؟…آخه کی شما بزرگ میشید…دختر همکارم با اون قیافش یک پسر پولدار عاشقشه و قراره آخر این هفته ازدواج کنند بعد شما با این قیافه هاتون هنوز نتونستید یک پسر تور کنید…ای خدا مردم هم دختر دارند منم دختر دارم
هر سه تاشون شروع کردن به خندیدن
پدر هانا : زیاد مزاحمتون نمیشم باهم خوش باشید و از جوونیتون استفاده کنید…فقط هانا دیر نیای خونه و توی راه وسایلی که برات ایمیل کردم هم بخر
هانا : اطاعت میشه قربان
پدر هانا : بسه انقدر نمک نریز
هانا : باشه خداحافظ
این سوک : خداحافظ
هانا تماس رو قطع کرد که این سوک گفت
این سوک : وای چه بابای باحالی داری (دانلود یکی از این بابا ها پلیززززز🥺💔)
هانا : اره…بیا قهوه هامون رو بخوریم تا سرد نشده
این سوک : اوکی
دقایقی بعد
هانا : من دیگه میرم باید خرید هم بکنم
این سوک : اوکی مواظب خودت باش
هانا : باشه بای
این سوک : بای
هانا از کافه خارج شد و سوار دوچرخه ش که کنار کافه بود شد و راه افتاد
از زبان هانا
همینجوری پا میزدم و به گذشته فکر می کردم زمان چقدر زود گذشت ! انگار همین دیروز بود که با پدرم رفتم به عمارت پدربزرگ خاطرات زیادی اونجا داشتم که بعضی هاش هنوز برام شیرینه یه لحظه یاد اولین بوسم با جونگ کوک افتادم و اشکی از گوشه چشمم جاری شد ولی سریع پاکش کردم نه من دارم به چی فکر می کنم ؟! من دیگه اونو دوست ندارم آره همه چی دیگه تموم شده من الان یک زندگی تازه دارم که خیلی دوسش دارم من زندگی انسان ها رو به زندگی خون آشام ها ترجیح میدم هرچند مواقعی برام سخته داشتم همینجوری پا میزدم که به فروشگاهی رسیدم از دوچرخه پیاده شدم تا برم خرید های که پدر گفته بود رو بگیرم
از زبان نویسنده
بعد از رفتن هانا به فروشگاه ماشین مشکی مدل بالایی کنار فروشگاه پارک کرد و یک پسر جوون و جذاب ازش پیاده شد و وارد مغازه شد هانا داشت از توی قفسه ها دنبال وسایلی که نیاز داشت میگشت که ناگهان همون پسر باهاش برخورد کرد و وسایلی که دستش بود افتاد زمین
هانا سریع خم کرد تا وسایلش رو جمع کنه که پسرک تازه به خودش اومد و اون هم خم کرد تا کمک هانا کنه
جیهوپ : من واقعا متاسفم
هانا : اشکالی نداره
پسرک سرش رو بلند کرد تا وسایل رو بده به دخترک که با دیدن قیافه دخترک تعجب کرد هانا وسایل رو از دست پسرک گرفت و بعد تشکر از اونجا رفت پسرک هنوز توی شوک بود سریع موبایلش رو درآورد و به عکسی که توی گوشیش بود نگاه کرد و آروم زمزمه کرد
جیهوپ : امکان نداره !
پسرک سریع به دور و برش نگاه کرد ولی دیگه اثری از اون دختر نبود سریع از فروشگاه خارج شد که دید اون دختر داره سوار دوچرخه ش میشه سریع به سمتش رفت و گفت
جیهوپ : ببخشید خانم
دخترک با تعجب برگشت و به پسرک نگاه کرد
جیهوپ : ام خب راستش
پسرک سریع سرنگی رو وارد کردن دخترک کرد
هانا : داری چیک…
دخترک قبل از اینکه بتونه حرفش رو کامل کنه از حال رفت
جیهوپ : من واقعا متاسفم
پسرک سریع دخترک رو پراید استایل بغل کرد و برد و توی ماشینش گذاشت و خودش هم سوار ماشین شد و حرکت کرد
۶٠ لایک
۶٠ کامنت
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
۱۰۹.۱k
۰۵ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.