مامانم گوشیو برداشت و جواب داد فهمیدم داداشمه چون مامان م
مامانم گوشیو برداشت و جواب داد فهمیدم داداشمه چون مامان مدام قربون صدقش می رفت منم نشسته بودم داشتم. شکلات می خوردم. خیلی خوشمزه بودن. 🍫
با چیزی که داداشم گفت مادرم از خوشحالی جیغ کشید گفت. واقعاً باورم نمیشه
راستش داداش بزرگم علی همین که مامانم باهاش حرف می زنه 5 ساله با دانشجوش ازدواج کرده ولی حامله نمی شه مشکل از داداشمه ولی دختر پاش وایساده اسمش هانا ست خیلی دختر خوبیه
توی افکار خودم بودم که بابام آمد خونه مامانم تلفن خاموش کرد. بعد از خداحافظی و با ذوق داشت به بابام می گفت که هانا حامله س بابام با شنیدن این خبر بابام اشک ذوق توی چشماش جمع شد با خوشحالی به مامانم گفت باید یه گوسفند بگشیم. تا عصر اتفاق خاصی نیفتاد حالا هم دارن اون گوسفند بیچاره رو می کشش که مامانم گفت بیا ببر برا همسایه ها گفتم باشه یه تیپ باحال زدمو رفتم 30 دقیقه طول کشید تا بین همه بخشش کردم وقتی آمدم آقا معلم هم پایین پیش پدرم بود و داشتن در مورد روستا حرف می زدن و مامانم آتیش روشن کرده بود که جیگر گوسفند بیچاره رو بخورن که مامانم گفت برو شربت شیرینی بیار گفتم باشه و رفتم و آوردم به بابام تعارف کردم برداشت وقتی به آقا معلم تعارف کردم برداشت ولی انگشتمو لمس کرد یه یه حس نابی توی سلول های بدنم پیچید و بهش نگاه کردم که توی چشام نگاه کرد و آروم درحالی که داشت شیرینی بر می داشت گفت ....
🤔🤔
با چیزی که داداشم گفت مادرم از خوشحالی جیغ کشید گفت. واقعاً باورم نمیشه
راستش داداش بزرگم علی همین که مامانم باهاش حرف می زنه 5 ساله با دانشجوش ازدواج کرده ولی حامله نمی شه مشکل از داداشمه ولی دختر پاش وایساده اسمش هانا ست خیلی دختر خوبیه
توی افکار خودم بودم که بابام آمد خونه مامانم تلفن خاموش کرد. بعد از خداحافظی و با ذوق داشت به بابام می گفت که هانا حامله س بابام با شنیدن این خبر بابام اشک ذوق توی چشماش جمع شد با خوشحالی به مامانم گفت باید یه گوسفند بگشیم. تا عصر اتفاق خاصی نیفتاد حالا هم دارن اون گوسفند بیچاره رو می کشش که مامانم گفت بیا ببر برا همسایه ها گفتم باشه یه تیپ باحال زدمو رفتم 30 دقیقه طول کشید تا بین همه بخشش کردم وقتی آمدم آقا معلم هم پایین پیش پدرم بود و داشتن در مورد روستا حرف می زدن و مامانم آتیش روشن کرده بود که جیگر گوسفند بیچاره رو بخورن که مامانم گفت برو شربت شیرینی بیار گفتم باشه و رفتم و آوردم به بابام تعارف کردم برداشت وقتی به آقا معلم تعارف کردم برداشت ولی انگشتمو لمس کرد یه یه حس نابی توی سلول های بدنم پیچید و بهش نگاه کردم که توی چشام نگاه کرد و آروم درحالی که داشت شیرینی بر می داشت گفت ....
🤔🤔
۴.۹k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.