ابنبات ترش. پارت 22
لبامون به هم خورد.
ناخداگاه شروع کردم به بوسیدنش.
جیهوپ با حالت بی حال گفت: ا/ت ممنونم که منو دوست داری.( هان؟نباید برعکس باشه؟؟)
بعد بغلم کرد
بدنش مثل آتیش داغ بود .
جیهوپ ناله کنان خودشو تو بغلم جا می کرد.
خودم رو نیشگون گرفتم تا کم کم مستیم بپره
و سعی کردم خودم رو هوشیار کنم با این که خیلی سخت بود ولی تونستم
باید از این وضعیت استفاده می کردم.
رو تخت نشستم
گفتم: جیهوپ تو یادته کی پدر و مادرم رو کشت؟؟
جیهوپ با ناله : کار اون لعنتی بود.هنوزم باورم نمیشه بهش اهمیت می دادم.
بعد شروع به گریه کرد : ا/ت ببخشید که نتونستم اون روز کمکت کنم.من همش ازیتت می کنم .
اون از پدر و مادرت ،اون از اون دختر عوضی منحرف.
همش تلاش کردم همچی رو درست کنم ولی نتونستم،ببخشید ا/ت.
دلم براش سوخت.
اون خیلی به خودش سخت گرفته بود .
تغییر اون نبود ،ولی جوری حرف می زد و گریه می کرد انگار بهاش رو اون تمام این سال ها داده بود.
محکم پریدم بغلش رو بوسیدمش.
گفتم: حتی دیگه تو مستی هم نمی خوام اشکت رو ببینم.
جیهوپ: تو هنوز به خاطر ماجرای نمایشگاه هم ناراحتی؟
سفت بغلش کردم: بودم ،ولی الان دیگه نه.
قلبم براش داشت در می اومد .
محکم و طولانی بوسیدمش
و همون موقع فهمیدم که این دیگه واقعا نقشه نیست.
عشقه.
یه عشق خطرناک .
اما موقع بوسه فهمیدم که هردومون حاضر ایم این خطر رو بپذیریم.
بطری پرمشروب رو که یونگی محض احتیاط کنار تخت گزاشته بود رو برداشتم
دیگه نمی خواستم هوشیار باشم.
همش رو یکجا سرکشیدم .
تمام چراغ ها رو خاموش کردم و پرده رو کشیدم.
از بقیه اش چیزی یادم نیست.
( اگر فکر کردین اینجا رو با جزئیات می نویسم کور خوندین )
صبح با نور کمی که از کنار پرده می زد بیرون توی بغل جیهوپ لخ*ت( کرم از خود ا/ت بود والا)
جیهوپ هنوز خواب بود.
آروم خواستم از بغلش بیام بیرون و بیدارش نکنم ولی موفق نشدم.
جیهوپ خودش رو کشید و با صورت مهربونش بهم صبح بخیر گفت
فکر کنم از وضعیت همچی مشخص بود
پس هیچکدوم سوالی نکردیم
آماده شدیم ولی در هنوز قفل بود
یکم بعد صدای باز شدن در اومد و یونگی در رو باز کرد
یونگی تا ما رو دید: خب دیشب چطور بود ؟
جیهوپ از جای رژ روی گردنت معلومه خوب بوده
هر دو یکم خجالت کشیدیم
یونگی: خب به هرحال هرچی که شد باید بگم کلاستون رو از دست دادین، درنتیجه امروز دیگه بیکارین .
جیهوپ امروز مهمون داریم
جیهوپ با لبخند : کی؟
یونگی:جین
لبخند جیهوپ محو شد و اخماش تو هم رفت.
جیهوپ: اون عوضی حق نداره پاش رو تو این خونه بزاره.
گفتم: جین کیه؟
یونگی: برادر بزرگه جیهوپ
گفتم: خب مگه چیکار کرده که اینقدر ازش بدتون میاد؟
جیهوپ از عصبانیت ساکت شده بود و دستاش رو هم فشار می داد.
یونگی با خنده : چیزی نیست، یه دعوای بچگانه از کودکی.بین داداشا عادیه
ناخداگاه شروع کردم به بوسیدنش.
جیهوپ با حالت بی حال گفت: ا/ت ممنونم که منو دوست داری.( هان؟نباید برعکس باشه؟؟)
بعد بغلم کرد
بدنش مثل آتیش داغ بود .
جیهوپ ناله کنان خودشو تو بغلم جا می کرد.
خودم رو نیشگون گرفتم تا کم کم مستیم بپره
و سعی کردم خودم رو هوشیار کنم با این که خیلی سخت بود ولی تونستم
باید از این وضعیت استفاده می کردم.
رو تخت نشستم
گفتم: جیهوپ تو یادته کی پدر و مادرم رو کشت؟؟
جیهوپ با ناله : کار اون لعنتی بود.هنوزم باورم نمیشه بهش اهمیت می دادم.
بعد شروع به گریه کرد : ا/ت ببخشید که نتونستم اون روز کمکت کنم.من همش ازیتت می کنم .
اون از پدر و مادرت ،اون از اون دختر عوضی منحرف.
همش تلاش کردم همچی رو درست کنم ولی نتونستم،ببخشید ا/ت.
دلم براش سوخت.
اون خیلی به خودش سخت گرفته بود .
تغییر اون نبود ،ولی جوری حرف می زد و گریه می کرد انگار بهاش رو اون تمام این سال ها داده بود.
محکم پریدم بغلش رو بوسیدمش.
گفتم: حتی دیگه تو مستی هم نمی خوام اشکت رو ببینم.
جیهوپ: تو هنوز به خاطر ماجرای نمایشگاه هم ناراحتی؟
سفت بغلش کردم: بودم ،ولی الان دیگه نه.
قلبم براش داشت در می اومد .
محکم و طولانی بوسیدمش
و همون موقع فهمیدم که این دیگه واقعا نقشه نیست.
عشقه.
یه عشق خطرناک .
اما موقع بوسه فهمیدم که هردومون حاضر ایم این خطر رو بپذیریم.
بطری پرمشروب رو که یونگی محض احتیاط کنار تخت گزاشته بود رو برداشتم
دیگه نمی خواستم هوشیار باشم.
همش رو یکجا سرکشیدم .
تمام چراغ ها رو خاموش کردم و پرده رو کشیدم.
از بقیه اش چیزی یادم نیست.
( اگر فکر کردین اینجا رو با جزئیات می نویسم کور خوندین )
صبح با نور کمی که از کنار پرده می زد بیرون توی بغل جیهوپ لخ*ت( کرم از خود ا/ت بود والا)
جیهوپ هنوز خواب بود.
آروم خواستم از بغلش بیام بیرون و بیدارش نکنم ولی موفق نشدم.
جیهوپ خودش رو کشید و با صورت مهربونش بهم صبح بخیر گفت
فکر کنم از وضعیت همچی مشخص بود
پس هیچکدوم سوالی نکردیم
آماده شدیم ولی در هنوز قفل بود
یکم بعد صدای باز شدن در اومد و یونگی در رو باز کرد
یونگی تا ما رو دید: خب دیشب چطور بود ؟
جیهوپ از جای رژ روی گردنت معلومه خوب بوده
هر دو یکم خجالت کشیدیم
یونگی: خب به هرحال هرچی که شد باید بگم کلاستون رو از دست دادین، درنتیجه امروز دیگه بیکارین .
جیهوپ امروز مهمون داریم
جیهوپ با لبخند : کی؟
یونگی:جین
لبخند جیهوپ محو شد و اخماش تو هم رفت.
جیهوپ: اون عوضی حق نداره پاش رو تو این خونه بزاره.
گفتم: جین کیه؟
یونگی: برادر بزرگه جیهوپ
گفتم: خب مگه چیکار کرده که اینقدر ازش بدتون میاد؟
جیهوپ از عصبانیت ساکت شده بود و دستاش رو هم فشار می داد.
یونگی با خنده : چیزی نیست، یه دعوای بچگانه از کودکی.بین داداشا عادیه
۹.۲k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.