عتراف میکنم:
عتراف میکنم:
با پسر داییم داشتیم مسابقه میدادیم ببینیم کی تندتر رو تردمیل میدوه من دیدم خیلی تند میدوه تردمیل و از برق کشیدم یباره سرعتش کم شد و پسر داییم تعادلش و از دست داد خورد تو دیوار پشت تردمیل منم زود زدمش تو برق
اعتراف میکنم:
میخواستم برم حمام برادرم گفت من میخوام برم خیلی هم عجله داشت منم رفتم کنتور برق و زدم اون دید برق نیست بیخیال شد رفت بیرون خودم برق وصل کردم رفتم
+ اینم اعترافات کیارخ :
منم يه بار سر يه خودکار ناقابل با صاحابش دعوام شد بعد رفتيم پيش ناظم ،
مخ ناظمــو با گريه زدم بعد به طرف گفت بار آخرت باشه خودکارشو ميدزدی ،
دزدی کار بديه خلاصه هم خودکارشو صاحب شدم هم باعث شدم
دوستاش بهش بگن دزد حالا بگذريم که طرف رفت مامانشو
آورد
+ اعترافات sevda :
من یه برادر دارم که یه سال ازم بزرگ تره
وقتی کوچیک بودیم مثلا ده ساله نه ساله....
اون وقتا هم دعوا داشتیم...
یه بار مامانم سوپ درس کرده بود به چه خوش مزگی...
ما هم که عاشق سوپ
هر کدوم یه چن کاسه خوردیم یه مقداری هم نیگه داشتیم برا بابام.
ولی دوتامونم هی میرفتیم آشپز خونه ناخونک میزدیم
تا این که من برا این که اون نتونه بخوره ....
یه خورده حال به هم زنه
خلاصه تف کردم تو سوپ دیگه
اونم مگه کم میاره...یَک تف جانانه هم اون انداخت که من نتونم بخورم
بعدش دیگه موندیم چی کار کنیم...مامانم بفهمه خاک بر سرمون میشه!
دیگه صدامونه در نیاوردیم تا این که بابام اومدو......
ناهارشو خورد
و ما همچنان صدامونو در نیاوردیم....
+ اینم اعتراف مهرآسا :
منم اعتراف میکنم
بچه که بودم خیلی گوشت دوست داشتم
بعد یه روز مامانم خورشت قیمه درست کردو چون خواهرم مدرسه بود و ساعت 2 میومد واسش غذا گذاشت کنار
منم چون خیلی دوست داشتم رفتم تمام گوشتای قیمه رو خوردم و فقط مخلفاتش رو گذاشتم
هر چند که مامانم فهمید و کلی هم منو حرف زد
+ اعتراف داداش مجتبی :
اعتراف میکنم
قبل عیدی هر روز به همکارم یه اس با اسم ایرانسل میدادم که:
مشترک گرامی شما برنده 100 تومان شارز داخل شبکه شده اید
اون بنده خدام هر دفعه کلی ذوق میکرد
+ این ماجرایی که تعریف میکنم واسه هفت ی هشت سال بیش :
که پسر داییم واسه اولین بار اومده بود تهران:
که اومدنش مصادف شد با مهمونی رفتن خانواده و تنها موندن منو بسر دایی !!!
اینجا بود که حس مهمون نوازی بنده گل کرد و گفتم واسه پسر دایی چای دم کنم
وقتی رفتم سراغ چای خشک چشمم به شیشه برگ گل محمدی خورد اینجا بود که
فکری به ذهنم رسید
چای خشک همراه با گل محمدی
خلاصه ما دم کردیمو اوردیم واسه پسر دایی
پسر دایی با تعجب گفت بس خودت چی ؟
گفتم من تازه خوردم میل ندارم تو بخور نووووووووووووش
اون بنده خدام خورد نه یکی دو سه تا
یه نیم ساعتی گذشت گرم صحبت بودیم که یهو پسرداییم مثل گلوله از تفنگ شلیک
شده از پیشم بلند
شدو در رفت
گفتم کجا؟
گفت: دستششششششششششششششششششویی
خلاصه دوستان عزیز چشمتون روز بد نبینه اون روز یه پاش تو دستشویی بود یه پاش
بیرون
با پسر داییم داشتیم مسابقه میدادیم ببینیم کی تندتر رو تردمیل میدوه من دیدم خیلی تند میدوه تردمیل و از برق کشیدم یباره سرعتش کم شد و پسر داییم تعادلش و از دست داد خورد تو دیوار پشت تردمیل منم زود زدمش تو برق
اعتراف میکنم:
میخواستم برم حمام برادرم گفت من میخوام برم خیلی هم عجله داشت منم رفتم کنتور برق و زدم اون دید برق نیست بیخیال شد رفت بیرون خودم برق وصل کردم رفتم
+ اینم اعترافات کیارخ :
منم يه بار سر يه خودکار ناقابل با صاحابش دعوام شد بعد رفتيم پيش ناظم ،
مخ ناظمــو با گريه زدم بعد به طرف گفت بار آخرت باشه خودکارشو ميدزدی ،
دزدی کار بديه خلاصه هم خودکارشو صاحب شدم هم باعث شدم
دوستاش بهش بگن دزد حالا بگذريم که طرف رفت مامانشو
آورد
+ اعترافات sevda :
من یه برادر دارم که یه سال ازم بزرگ تره
وقتی کوچیک بودیم مثلا ده ساله نه ساله....
اون وقتا هم دعوا داشتیم...
یه بار مامانم سوپ درس کرده بود به چه خوش مزگی...
ما هم که عاشق سوپ
هر کدوم یه چن کاسه خوردیم یه مقداری هم نیگه داشتیم برا بابام.
ولی دوتامونم هی میرفتیم آشپز خونه ناخونک میزدیم
تا این که من برا این که اون نتونه بخوره ....
یه خورده حال به هم زنه
خلاصه تف کردم تو سوپ دیگه
اونم مگه کم میاره...یَک تف جانانه هم اون انداخت که من نتونم بخورم
بعدش دیگه موندیم چی کار کنیم...مامانم بفهمه خاک بر سرمون میشه!
دیگه صدامونه در نیاوردیم تا این که بابام اومدو......
ناهارشو خورد
و ما همچنان صدامونو در نیاوردیم....
+ اینم اعتراف مهرآسا :
منم اعتراف میکنم
بچه که بودم خیلی گوشت دوست داشتم
بعد یه روز مامانم خورشت قیمه درست کردو چون خواهرم مدرسه بود و ساعت 2 میومد واسش غذا گذاشت کنار
منم چون خیلی دوست داشتم رفتم تمام گوشتای قیمه رو خوردم و فقط مخلفاتش رو گذاشتم
هر چند که مامانم فهمید و کلی هم منو حرف زد
+ اعتراف داداش مجتبی :
اعتراف میکنم
قبل عیدی هر روز به همکارم یه اس با اسم ایرانسل میدادم که:
مشترک گرامی شما برنده 100 تومان شارز داخل شبکه شده اید
اون بنده خدام هر دفعه کلی ذوق میکرد
+ این ماجرایی که تعریف میکنم واسه هفت ی هشت سال بیش :
که پسر داییم واسه اولین بار اومده بود تهران:
که اومدنش مصادف شد با مهمونی رفتن خانواده و تنها موندن منو بسر دایی !!!
اینجا بود که حس مهمون نوازی بنده گل کرد و گفتم واسه پسر دایی چای دم کنم
وقتی رفتم سراغ چای خشک چشمم به شیشه برگ گل محمدی خورد اینجا بود که
فکری به ذهنم رسید
چای خشک همراه با گل محمدی
خلاصه ما دم کردیمو اوردیم واسه پسر دایی
پسر دایی با تعجب گفت بس خودت چی ؟
گفتم من تازه خوردم میل ندارم تو بخور نووووووووووووش
اون بنده خدام خورد نه یکی دو سه تا
یه نیم ساعتی گذشت گرم صحبت بودیم که یهو پسرداییم مثل گلوله از تفنگ شلیک
شده از پیشم بلند
شدو در رفت
گفتم کجا؟
گفت: دستششششششششششششششششششویی
خلاصه دوستان عزیز چشمتون روز بد نبینه اون روز یه پاش تو دستشویی بود یه پاش
بیرون
۶.۶k
۲۰ دی ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.