𝐂𝐫𝐢𝐦𝐢𝐧𝐚𝐥 [جنایتکار]
𝐂𝐫𝐢𝐦𝐢𝐧𝐚𝐥 [جنایتکار]
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟑
ته:من قلبم رو هم بهت میدم تو فقط جون بخواه
ات:صبر کن داستان اون مریض و یکسال انگلیس چی بود اون رو بگو
ته:میشه فراموشش کنی
ات:هیچ راهی نداره
ته:نمیتونم بگم
ات:پس ازم نخواه ببخشمت
ته:باشه باشه صبر کن راجب اون مریض که گفتم حرفشم نزن اون رو فراموشش این موضوع رو فقط یکبار میگم نمیخوام راجبش بشنوم اما راجب میا بهت میگم چیشد
(همه داستان رو برات تعریف کرد)
ات:(با بغض بهش نگاه کرد) همهاش دروغ بود هرچی که گفتی ما این زندگی و رابطه رو بر مبنای چی ساختیم ؟دروغ؟ باورم نمیشه این تویی همون تهیونگی که اونقدر با اطمينان میگفت من بهت خیانت نکردم ....چرا این کارو کردی
ته:م...من اون موقع فقط میخواستم ازت فاصله بگیرم چون فکر میکردم این به نفع هممون هست من میرم اتاق تو میخوابم میدونم وقتی جات هی عوض بشه خوابت نمیبره پس شب بخیر
ات:یاااا این همه شام درست کردم(با چشم اشکی که هنوز رو چشمات مونده بود)
ته:اخ ببخشید عشقم پاشو بریم شام بخوریم میدونستی من تا حالا دست پختت رو نخوردم
ات:خب همچین چیز مالی هم نیست اما بازم...
ته:دستت رو بده
(دستت رو دادی به دست ته و از پله ها رفتین پایین و به سمت میز غذا خوری ،داشتی غذاهارو گرم میکردی و میریختی تو ظرف مخصوص که تهیونگ از پشت بغلت کرد و سرش رو کرد تو گردنت)
ته:بوی تو بوی بهشت میده
ات:تخت سiنه و گردنم رو نگاه کن ببین چی کارم کردی
ته:ممم کاری نکردم اما فقط ثابت کردم تو مال منی
ات:اما خیلی درد داشت
ته:اره چون تو فسقلی و نانازی هستی
ات:یااا من۲۶سالمه
ته:اوه مثلا فکر میکنه چقدر بزرگ شده
ات:بحث کردن باتو فايدهای نداره برو اونور غذام رو بکشم
ته:چشم
..................................................
(بعد ازینکه میز شام رو چیدی و همه چی تموم شد خواستی بشینی که تهیونگ به رون پاش به معنی اینکه بیا بشین رو پام زد)
ات:یاااا من از صبح هیچی نخوردم گشنمه بزار غذا رو بخورم
ته:بیا اینجا بشین خودم سیرت میکنم بدوووو بیا پرنسس ددی رو منتظر نزار
ات:این رفتارهارو با اون میا خدا بیامرز هم میکردی؟
ته:(عصبی دستی تو موهاش کشید و از جاش بلند شد)مثلا قرار بود امشب رو باهم شام بخوریم اجازهاش رو اصلا میدی؟
ات:اره اما من باید یه چیزی بهت بگم
(دستت رو اوردی وحلقه دومی که بهت داده بود و گفت این نماد عشقتون هست رو گذاشتی رو میز و اون حلقه اول روز عروسی رو دستت کردی)
ته:چی کار میکنی(با بغض)
ات:عشقی دیگه وجود نداره همش اجباره
ته:گفتم برو پیش مامان بزرگت هر کاری میخوای بکنی رو بکن و هرچی که میخوای رو بگو هرکاری لازم باشه میکنم اما فقط منو ببخش(همه اینارو با داد وبغض گفت)
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟑
ته:من قلبم رو هم بهت میدم تو فقط جون بخواه
ات:صبر کن داستان اون مریض و یکسال انگلیس چی بود اون رو بگو
ته:میشه فراموشش کنی
ات:هیچ راهی نداره
ته:نمیتونم بگم
ات:پس ازم نخواه ببخشمت
ته:باشه باشه صبر کن راجب اون مریض که گفتم حرفشم نزن اون رو فراموشش این موضوع رو فقط یکبار میگم نمیخوام راجبش بشنوم اما راجب میا بهت میگم چیشد
(همه داستان رو برات تعریف کرد)
ات:(با بغض بهش نگاه کرد) همهاش دروغ بود هرچی که گفتی ما این زندگی و رابطه رو بر مبنای چی ساختیم ؟دروغ؟ باورم نمیشه این تویی همون تهیونگی که اونقدر با اطمينان میگفت من بهت خیانت نکردم ....چرا این کارو کردی
ته:م...من اون موقع فقط میخواستم ازت فاصله بگیرم چون فکر میکردم این به نفع هممون هست من میرم اتاق تو میخوابم میدونم وقتی جات هی عوض بشه خوابت نمیبره پس شب بخیر
ات:یاااا این همه شام درست کردم(با چشم اشکی که هنوز رو چشمات مونده بود)
ته:اخ ببخشید عشقم پاشو بریم شام بخوریم میدونستی من تا حالا دست پختت رو نخوردم
ات:خب همچین چیز مالی هم نیست اما بازم...
ته:دستت رو بده
(دستت رو دادی به دست ته و از پله ها رفتین پایین و به سمت میز غذا خوری ،داشتی غذاهارو گرم میکردی و میریختی تو ظرف مخصوص که تهیونگ از پشت بغلت کرد و سرش رو کرد تو گردنت)
ته:بوی تو بوی بهشت میده
ات:تخت سiنه و گردنم رو نگاه کن ببین چی کارم کردی
ته:ممم کاری نکردم اما فقط ثابت کردم تو مال منی
ات:اما خیلی درد داشت
ته:اره چون تو فسقلی و نانازی هستی
ات:یااا من۲۶سالمه
ته:اوه مثلا فکر میکنه چقدر بزرگ شده
ات:بحث کردن باتو فايدهای نداره برو اونور غذام رو بکشم
ته:چشم
..................................................
(بعد ازینکه میز شام رو چیدی و همه چی تموم شد خواستی بشینی که تهیونگ به رون پاش به معنی اینکه بیا بشین رو پام زد)
ات:یاااا من از صبح هیچی نخوردم گشنمه بزار غذا رو بخورم
ته:بیا اینجا بشین خودم سیرت میکنم بدوووو بیا پرنسس ددی رو منتظر نزار
ات:این رفتارهارو با اون میا خدا بیامرز هم میکردی؟
ته:(عصبی دستی تو موهاش کشید و از جاش بلند شد)مثلا قرار بود امشب رو باهم شام بخوریم اجازهاش رو اصلا میدی؟
ات:اره اما من باید یه چیزی بهت بگم
(دستت رو اوردی وحلقه دومی که بهت داده بود و گفت این نماد عشقتون هست رو گذاشتی رو میز و اون حلقه اول روز عروسی رو دستت کردی)
ته:چی کار میکنی(با بغض)
ات:عشقی دیگه وجود نداره همش اجباره
ته:گفتم برو پیش مامان بزرگت هر کاری میخوای بکنی رو بکن و هرچی که میخوای رو بگو هرکاری لازم باشه میکنم اما فقط منو ببخش(همه اینارو با داد وبغض گفت)
۳.۳k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.