پارت (1)🫂🖇🍉
پارت (1)🫂🖇🍉
چایونگ:نشسته بودمو داشتم با گوشیم ور میرفتم ؛ دیگه خسته شده بودم از این زندگی لعنتی ؛ اخه من چه گناهی کردم؟
مامان؟چیمیشد اصلا منو به دنیا نمیاوردی . چیمیشد هیچوقت من به وجود نمیاوردی. چیمیشد من هم همراه تو میومدم .
من من جئون چایونگ هستم دختر جئون جونگکوک . ۱۵ سالمه و وقتی مادرم خواست منو به دنیا بیاره از دنیا رفت
بابام هی میگه اون اتفاق تقصیر منه و اصلا به من محل نمیزاره .. درسته همه چی در اختیارم گذاشته و چیزی کم ندارم اما یه محبت پدرانه کم دارم یاید این برای کسی خواسته کمی باشه ولی برای من که بیشتر از چند ساله هیچ محبتی دریافت نکردم خیلی زیاده..
فقط وقتایی که با کسی هستیم بابا با من خیلی خوب رفتار میکنه
یه بار من به عمو نامجون گفتم این قضیه رو اونم به بابام گفت و اون شب اونقد کتکم زد که دیگه حتی با کسی راجبش حرف نزدم . البته عموها خودشون میدونن و نمیتونن کاری بکنن.. مامان بزرگمم از این قضایا خبر نداره .
الان دیگه نزدیکای ۱ شب بود و بابا هنوز نیومده بود و خیلی نگرانش بودم . درسته منو دوست نداشت ولی من خیلی اونو دوست دارم .. کارای شرکت خیلی طول میکشید و من هر شب ،کار هر شبم بود که منتظرش میموندم
(خانم کیم=خاله)
خاله:دخترم بازم منتظرشی؟
چایونگ:اوهوم
خاله:برو بخواب من هستم
چایونگ:نه خاله میخوام منتظرش بمونم
خاله:باشه
ی دفعه صدای در اومد:
خاله:دخترم پدرت اومد
چایونگ:ممنون خاله من میرم بخوابم
(کسی که تا الان چایونگ و بزرگ کرده خانم کیم بود)
کوک: سلام خاله
خاله:سلام عزیزم
کوک:خوبین؟
خاله:عاره ؛ شام خوردی؟
کوک:ن خیلی گرسنمه.
خاله:بیا بشین برات غذا بیارم
کوک:چایونگ بازم نخوابیده؟؟
خاله:ن هنوز تازه الان رفت تو اتاقش
کوک:اوهوم
خاله:کوک چرا اینطوری میکنی؟؟ اون دخترته تقصیر اون نیست که ..
کوک:چرا هست اگه اون نبود الان سوک زنده بود *بغض*
چایونگ تمام این مدت داشت به حرفاشون گوش میداد که
...
چایونگ:نشسته بودمو داشتم با گوشیم ور میرفتم ؛ دیگه خسته شده بودم از این زندگی لعنتی ؛ اخه من چه گناهی کردم؟
مامان؟چیمیشد اصلا منو به دنیا نمیاوردی . چیمیشد هیچوقت من به وجود نمیاوردی. چیمیشد من هم همراه تو میومدم .
من من جئون چایونگ هستم دختر جئون جونگکوک . ۱۵ سالمه و وقتی مادرم خواست منو به دنیا بیاره از دنیا رفت
بابام هی میگه اون اتفاق تقصیر منه و اصلا به من محل نمیزاره .. درسته همه چی در اختیارم گذاشته و چیزی کم ندارم اما یه محبت پدرانه کم دارم یاید این برای کسی خواسته کمی باشه ولی برای من که بیشتر از چند ساله هیچ محبتی دریافت نکردم خیلی زیاده..
فقط وقتایی که با کسی هستیم بابا با من خیلی خوب رفتار میکنه
یه بار من به عمو نامجون گفتم این قضیه رو اونم به بابام گفت و اون شب اونقد کتکم زد که دیگه حتی با کسی راجبش حرف نزدم . البته عموها خودشون میدونن و نمیتونن کاری بکنن.. مامان بزرگمم از این قضایا خبر نداره .
الان دیگه نزدیکای ۱ شب بود و بابا هنوز نیومده بود و خیلی نگرانش بودم . درسته منو دوست نداشت ولی من خیلی اونو دوست دارم .. کارای شرکت خیلی طول میکشید و من هر شب ،کار هر شبم بود که منتظرش میموندم
(خانم کیم=خاله)
خاله:دخترم بازم منتظرشی؟
چایونگ:اوهوم
خاله:برو بخواب من هستم
چایونگ:نه خاله میخوام منتظرش بمونم
خاله:باشه
ی دفعه صدای در اومد:
خاله:دخترم پدرت اومد
چایونگ:ممنون خاله من میرم بخوابم
(کسی که تا الان چایونگ و بزرگ کرده خانم کیم بود)
کوک: سلام خاله
خاله:سلام عزیزم
کوک:خوبین؟
خاله:عاره ؛ شام خوردی؟
کوک:ن خیلی گرسنمه.
خاله:بیا بشین برات غذا بیارم
کوک:چایونگ بازم نخوابیده؟؟
خاله:ن هنوز تازه الان رفت تو اتاقش
کوک:اوهوم
خاله:کوک چرا اینطوری میکنی؟؟ اون دخترته تقصیر اون نیست که ..
کوک:چرا هست اگه اون نبود الان سوک زنده بود *بغض*
چایونگ تمام این مدت داشت به حرفاشون گوش میداد که
...
۲.۵k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.