فیک کوک
𝕸𝖞 𝖒𝖆𝖋𝖎𝖆³⁰
_:فقط بدو کلی کار دارم دیره. خیلیخب.
+: فعلا که خودت هنوز نشستی اینجا!
دویید سمت اتاقش و لباسش رو آماده کرد و پوشید؛ موهای حالتدار بلندشو شونه زد و مثل همیشه دوباره بست. معمولا موهاشو باز نمیذاشت و همهرو از دیدن همچین موهای خرمایی خوشگلی محروم میکرد.
با قدم های آرومش به پایین میرفت. بیرون از خونه توی حیاط ایستاد. فک کرد قراره مثل همیشه جونگکوک رو ببینه که کنار ماشین ایستاده و منتظرشه. ولی نه! از این خیابان نی. پایین هیچ خبری نبود.
+: عه، جونگکو! نیس که.
یکم منتظر موند. ولی دیگه صبرش تموم شده بود. برگشت توی خونه. عصبی در اتاق جیکی رو باز کرد. با دیدن اون صحنه عصبیتر هم شد.
دستش رو روی چونهش گذاشته بود و چشماش نازک کردهبود و به لباسایی که توی کمد بودننگاه میکرد.
+: مرتیکه به من میگی بدو کار دارم بعد خودت وایسادی داری لباسانتخاب میکنی!^عصبی^
_: یااا! خب خودت داری میبینی! نمیدونم چیبپوشم!
+: مگه دختری! کدوم قبرستونی میخوای بری که نمیدونی چی بپوشی!
_: سرمزار شما.😊
با عصبانیت اومد و جلوی جونگکوک ایستاد و اونو به سمت عقب هول داد. یه پیراهن و کتوشلوار رو روی تخت انداخت.
+: همینو بگیر بپوش سریعتر گمشو بیا!
_: چشم پرنسس!🐕
به طور خیلی عجیبی مثل وقتی که خم از یچیزی چندشت میشه و هم عصبیازش بهش نگاه کرد.
+: ببند. بدو بپوش!
رفت بیرون. و دستبهسینه پشت در ایستاد. یکم بعدش جونگکوک اومد بیرون.
_: بدو بریم دیر شد.
+: نه بابا!^عصبی^
دنبال پسر به سمت بیرون راهافتاد و بعد از اینکه ماشین ر آورد بیرون سوارش شد.
• • •
پیاده شدن. ا.ت رفت اتاق خودش. سرجاش نشست که با صدای یکی به خودش اومد.
????: چطوری die Amen?
سریع برگشت و به کسی که روی مبل داخل اتاقش نشسته بود نگاه کرد.
چشماش خشک شده بود و نمیدونست چی بگه.
همون موقع صدای درو شنید.....
Die Amen:*آلمانی* بیچاره
معذرت میخوام یه اتفاق ناگهانی برام افتاد که حالمو خیلی بد کرد.
برای جبرانش همین الان چند پارت میزارم.
_:فقط بدو کلی کار دارم دیره. خیلیخب.
+: فعلا که خودت هنوز نشستی اینجا!
دویید سمت اتاقش و لباسش رو آماده کرد و پوشید؛ موهای حالتدار بلندشو شونه زد و مثل همیشه دوباره بست. معمولا موهاشو باز نمیذاشت و همهرو از دیدن همچین موهای خرمایی خوشگلی محروم میکرد.
با قدم های آرومش به پایین میرفت. بیرون از خونه توی حیاط ایستاد. فک کرد قراره مثل همیشه جونگکوک رو ببینه که کنار ماشین ایستاده و منتظرشه. ولی نه! از این خیابان نی. پایین هیچ خبری نبود.
+: عه، جونگکو! نیس که.
یکم منتظر موند. ولی دیگه صبرش تموم شده بود. برگشت توی خونه. عصبی در اتاق جیکی رو باز کرد. با دیدن اون صحنه عصبیتر هم شد.
دستش رو روی چونهش گذاشته بود و چشماش نازک کردهبود و به لباسایی که توی کمد بودننگاه میکرد.
+: مرتیکه به من میگی بدو کار دارم بعد خودت وایسادی داری لباسانتخاب میکنی!^عصبی^
_: یااا! خب خودت داری میبینی! نمیدونم چیبپوشم!
+: مگه دختری! کدوم قبرستونی میخوای بری که نمیدونی چی بپوشی!
_: سرمزار شما.😊
با عصبانیت اومد و جلوی جونگکوک ایستاد و اونو به سمت عقب هول داد. یه پیراهن و کتوشلوار رو روی تخت انداخت.
+: همینو بگیر بپوش سریعتر گمشو بیا!
_: چشم پرنسس!🐕
به طور خیلی عجیبی مثل وقتی که خم از یچیزی چندشت میشه و هم عصبیازش بهش نگاه کرد.
+: ببند. بدو بپوش!
رفت بیرون. و دستبهسینه پشت در ایستاد. یکم بعدش جونگکوک اومد بیرون.
_: بدو بریم دیر شد.
+: نه بابا!^عصبی^
دنبال پسر به سمت بیرون راهافتاد و بعد از اینکه ماشین ر آورد بیرون سوارش شد.
• • •
پیاده شدن. ا.ت رفت اتاق خودش. سرجاش نشست که با صدای یکی به خودش اومد.
????: چطوری die Amen?
سریع برگشت و به کسی که روی مبل داخل اتاقش نشسته بود نگاه کرد.
چشماش خشک شده بود و نمیدونست چی بگه.
همون موقع صدای درو شنید.....
Die Amen:*آلمانی* بیچاره
معذرت میخوام یه اتفاق ناگهانی برام افتاد که حالمو خیلی بد کرد.
برای جبرانش همین الان چند پارت میزارم.
۵.۵k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.