part43
part43
دیانا: صبح اصلن نای بلندشدنو نداشتم ولی مجبور بودم یه حس و حال عجیبی داشتم معلوم نبود چمه
یکی از دخترها: دیانا خوبی؟
دیانا: نمیدونم
یکی از دخترها: صبحونه ساعت نه اماده میشه چیزی میخای بهت بدم
دیانا: نه.....یلحظه بیا یچیزی در گوشش گفتم.......
یکی از دخترها: آره میشه باید بری بهش بگی شاید یچیزی ببنده به پات که فرار نکنی
دیانا: اها بیداره؟؟
یکی از دخترها: فکرکنم نه نرو دره اتاقش تاخودش بیاد
دیانا: اها باش پاشدم رفتم کمک بچه ها که ارباب از اتاقش اومد بیرون ارباب یلحظه میاید باهاتون کاردارم
ارسلان: بله
دیانا: میتونم امروز مرخص باشم و کارنکنم و میتونم به اندازه دوساعت برم بیرون یجوری نگاهش میکردم که بفهمه هنوز درد دارم
ارسلان: اوکی فقط اون بیرون رفتنه بیا باید بهت یچیزی بدم
دیانا: مرسی رفتم تو آشپزخونه و یه لقمه درست کردمو خوردم و رفتم طبقه بالا و تواتاق و دراز کشیدم......
دیانا: صبح اصلن نای بلندشدنو نداشتم ولی مجبور بودم یه حس و حال عجیبی داشتم معلوم نبود چمه
یکی از دخترها: دیانا خوبی؟
دیانا: نمیدونم
یکی از دخترها: صبحونه ساعت نه اماده میشه چیزی میخای بهت بدم
دیانا: نه.....یلحظه بیا یچیزی در گوشش گفتم.......
یکی از دخترها: آره میشه باید بری بهش بگی شاید یچیزی ببنده به پات که فرار نکنی
دیانا: اها بیداره؟؟
یکی از دخترها: فکرکنم نه نرو دره اتاقش تاخودش بیاد
دیانا: اها باش پاشدم رفتم کمک بچه ها که ارباب از اتاقش اومد بیرون ارباب یلحظه میاید باهاتون کاردارم
ارسلان: بله
دیانا: میتونم امروز مرخص باشم و کارنکنم و میتونم به اندازه دوساعت برم بیرون یجوری نگاهش میکردم که بفهمه هنوز درد دارم
ارسلان: اوکی فقط اون بیرون رفتنه بیا باید بهت یچیزی بدم
دیانا: مرسی رفتم تو آشپزخونه و یه لقمه درست کردمو خوردم و رفتم طبقه بالا و تواتاق و دراز کشیدم......
۷.۶k
۰۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.