رهایی از عشق
پارت14
(1 ماه بعد)
تهیونگ: سوجی، برو ماریانو صدا بزن بیاد صبحونشو بخوره
سوجی: چشم آقا بهش میگم اما فکر نکنم بیاد
تهیونگ: اگه نیومد بزور بیارش
سوجی: چشم..
رفتم طبقه ی بالا، در اتاقو باز کردم و دیدم مثل همیشه یه گوشه نشسته و به نقطه ی نا معلومی زل زده..
سوجی: بیا پایین صبحونه بخور..
ماریان: نمیخام
سوجی: لطفا بیا پایین وگرنه منو اخراج میکنه
ماریان: خب که چی
سوجی: بیا پایین اینجوری نمیتونی دووم بیاری باید یچیزی بخوری
ماریان: بمیرم بهتر از این وضعیته
سوجی: بیا پایین لجبازی نکن
ماریان: نمیخام
سوجی: باشه..
(رفتم طبقه ی پایین)
من هرچی بهش گفتم نیومد، انگار لجبازی میکنه
تهیونگ: تو به کارت برس خودم درستش میکنم
سوجی: به نشانه ی احترام خم شدم و رفتم
تهیونگ: رفتم طبقه ی بالا و وارد اتاق شدم
ماریان: با دیدنش ترسیدم و خودمو عقب کشیدم
تهیونگ: تو اصلا هیچی نمیخوری نکنه میخای بمیری؟
ماریان: چشمامو بستم و گذاشتم اشکام گونمو خیس کنن..
تهیونگ: پاشو بریم پایین
ماریان: نمیخام
تهیونگ: من نظرتو نخاستم، پاشو
ماریان: گفتم نمیام
تهیونگ: من واقعا دیگه حوصلتو ندارم..
ماریان: چرا.. چرا نمیزاری زندگیمو بکنم.. الان کاری رو که میخاستیو کردی چی بهت رسید؟ فقط تونستی زندگیِ منو نابود کنی.. تو حتی منو ندیده بودی که بخام بگم عاشقم شدی، فقط میخاستی یچیزی از چنگ بابام دربیاری حتی فقط این برات کافی نبود.. تو داری منم زجر میدی، اصلا بجای این کارا چرا منو نمیکشی که راحت شم
تهیونگ: میخاستم نزدیکش شم که خودشو بیشتر عقب کشید
ماریان: به من نزدیک نشو..
تهیونگ: تو خودت نمیخای که راحت زندگی کنی.. اگه به حرفام گوش میدادی هیچ کدوم از این اتفاقا برات نمیوفتاد،
نزدیکش رفتمو سرشو گذاشتم روی سینم
ماریان: وقتی بغلم کرد گریه هام بیشتر شدو کم کم همونجوری خابم برد..
تهیونگ: وقتی متوجه شدم خابیده بوسه ی آرومی رو لبش گذاشتم... بلندش کردم و گذاشتمش روی تخت و خودمم پیشش خابیدم
---------
ماریان: وقتی از خاب بیدار شدم تهیونگ پیشم بود.. با ترس خودمو عقب کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم..
تهیونگ: ...بیدار شدی؟
ماریان: چرا.. تو چرا اینجایی؟
تهیونگ: منظورت چیه.. من نمیتونم پیش زنِ آیندم بخابم؟
ماریان: خفه شو(با داد) من هیچوقت زنِ یه حرومزاده نمیشم
تهیونگ: بلند شدمو محکم زدم توی گوشش..
ماریان: فقط همین کم بود..
تهیونگ: باید کم کم عقلتو بیارم سر جاش
ماریان: تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی
تهیونگ: میخای ببینی میتونم باهات چیکار کنم؟
ماریان: آها نشونم بده که میخای چیکار کنی
تهیونگ: به موقعش میبینی که اگه به حرفام گوش نکنی چه بلایی سرت میاد
ماریان: ببینم تو داری میگی که هرچی تو بگی همونه؟
تهیونگ: دقیقا
(1 ماه بعد)
تهیونگ: سوجی، برو ماریانو صدا بزن بیاد صبحونشو بخوره
سوجی: چشم آقا بهش میگم اما فکر نکنم بیاد
تهیونگ: اگه نیومد بزور بیارش
سوجی: چشم..
رفتم طبقه ی بالا، در اتاقو باز کردم و دیدم مثل همیشه یه گوشه نشسته و به نقطه ی نا معلومی زل زده..
سوجی: بیا پایین صبحونه بخور..
ماریان: نمیخام
سوجی: لطفا بیا پایین وگرنه منو اخراج میکنه
ماریان: خب که چی
سوجی: بیا پایین اینجوری نمیتونی دووم بیاری باید یچیزی بخوری
ماریان: بمیرم بهتر از این وضعیته
سوجی: بیا پایین لجبازی نکن
ماریان: نمیخام
سوجی: باشه..
(رفتم طبقه ی پایین)
من هرچی بهش گفتم نیومد، انگار لجبازی میکنه
تهیونگ: تو به کارت برس خودم درستش میکنم
سوجی: به نشانه ی احترام خم شدم و رفتم
تهیونگ: رفتم طبقه ی بالا و وارد اتاق شدم
ماریان: با دیدنش ترسیدم و خودمو عقب کشیدم
تهیونگ: تو اصلا هیچی نمیخوری نکنه میخای بمیری؟
ماریان: چشمامو بستم و گذاشتم اشکام گونمو خیس کنن..
تهیونگ: پاشو بریم پایین
ماریان: نمیخام
تهیونگ: من نظرتو نخاستم، پاشو
ماریان: گفتم نمیام
تهیونگ: من واقعا دیگه حوصلتو ندارم..
ماریان: چرا.. چرا نمیزاری زندگیمو بکنم.. الان کاری رو که میخاستیو کردی چی بهت رسید؟ فقط تونستی زندگیِ منو نابود کنی.. تو حتی منو ندیده بودی که بخام بگم عاشقم شدی، فقط میخاستی یچیزی از چنگ بابام دربیاری حتی فقط این برات کافی نبود.. تو داری منم زجر میدی، اصلا بجای این کارا چرا منو نمیکشی که راحت شم
تهیونگ: میخاستم نزدیکش شم که خودشو بیشتر عقب کشید
ماریان: به من نزدیک نشو..
تهیونگ: تو خودت نمیخای که راحت زندگی کنی.. اگه به حرفام گوش میدادی هیچ کدوم از این اتفاقا برات نمیوفتاد،
نزدیکش رفتمو سرشو گذاشتم روی سینم
ماریان: وقتی بغلم کرد گریه هام بیشتر شدو کم کم همونجوری خابم برد..
تهیونگ: وقتی متوجه شدم خابیده بوسه ی آرومی رو لبش گذاشتم... بلندش کردم و گذاشتمش روی تخت و خودمم پیشش خابیدم
---------
ماریان: وقتی از خاب بیدار شدم تهیونگ پیشم بود.. با ترس خودمو عقب کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم..
تهیونگ: ...بیدار شدی؟
ماریان: چرا.. تو چرا اینجایی؟
تهیونگ: منظورت چیه.. من نمیتونم پیش زنِ آیندم بخابم؟
ماریان: خفه شو(با داد) من هیچوقت زنِ یه حرومزاده نمیشم
تهیونگ: بلند شدمو محکم زدم توی گوشش..
ماریان: فقط همین کم بود..
تهیونگ: باید کم کم عقلتو بیارم سر جاش
ماریان: تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی
تهیونگ: میخای ببینی میتونم باهات چیکار کنم؟
ماریان: آها نشونم بده که میخای چیکار کنی
تهیونگ: به موقعش میبینی که اگه به حرفام گوش نکنی چه بلایی سرت میاد
ماریان: ببینم تو داری میگی که هرچی تو بگی همونه؟
تهیونگ: دقیقا
۴.۷k
۰۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.