مکان کافه
مکان کافه
ساعت ۸ شب
سورا:خوب دیگه من میرم
کورو:سرما میخوریا چتر با خودت ببر
سورا:نمیخواد خداحافظ
و میره بیرون
سورا تلفونشو در میاره و زنگ میزنم به دازای
سورا: جواب نمیده شاید بازم رفته بار بهتره نرم خونه
نیم ساعت بعد
سورا نزدیکه یه رستوران میشه که تعجب میکنه
سورا : ببینم اون دازایه ؟
دید دازای داره با یه دختر شام میخوره
یه زره که رفت جلوتر مطمئن شد
دازای یه دفعه چشمش به سورا میوفته
سورا:انگار یکیو داره که بره پیشش ولی بازم دوست دارم توی بارون قدم بزنم
ساعت ۱۲ و نیم شب
سورا : آخی خیلی وقت بود خلوت نکرده بودم
تلفون سورا زنگ میخوره ولی سورا گوشیشو سایلنت میکنه
میشینه روی صندلی های ایستگاه اتوبوس و به صدای بارون گوش میده
ساعت دو و ربع
از زبان سورا
داشتم قدم میزنم که یه نفر رو دیدم که داره دوان دوان میاد سمتم
اون تاکی
وقتی تاکی میرسه اون جا
تاکی:سلام این جا چیکار داری
سورا:اول خودت بگو
تاکی:من داشتم میرفتم کتاب خونه «از ساعت:۰۰۰۰ شب تا ساعت ۶:۰۰ صبح وازه»
سورا:آه میشه منم بیام
تاکی:البته بریم
داشتیم میرفتیم که دازای مارو اون ور خیابان دید
و اروم اومد سمته ما
ولی من توجهی نکردم
دازای اومد جلوی ما وایساد
تاکی:اه تو همون دوست آکانه ای خوشحالم دوباره میبینمت
دازای: ولی من نه
بیا بریم
دستمو میگیره و میکشی
سورا:هی ولم کن نمیخوام برم خونه
و دستشو ول می کنم
دازای:ببینم یعنی تو آنقدر حسودیت شده بود
سورا:واسه چی ؟
آها واسه اون دختره رو میگی نه فقط خیلی وقت بود خلوت نکرده بودم اومدم یه سر بیرون
دازای: پس این عوضی پیشت چی میگه
سورا:تو راه دیدمش
یه دفعه بقزم میگیره
سورا:تاکی باشه واسه یه روز دیگه من میرم خونه
تاکی:باشه یه روز باهم میریم خدافظ
تاکی هم حرکت میکنه و می ره
سورا : من میرم خونه تو میتونی بری
و تلپورت میکنه خونش
و همون موقع گریش میگیره ره و شروع به گریه کردن میکنه.
سورا:آخه چرا باید این اتفاقا واسه من بیوفته ؟ چی میشه من یه آدم معمولی میبودم چی میشد یه زندگی خوب با مامانم داشته بودم «با گریه»
خسته شدم آنقدر تظاهر به خوشحالی کردم انقدر ازم استفاده شده دیگه بسمه «با گریه»
صبح
از زبان سورا
وقتی خودمو توی آینه دیدم چشمام پوف کرده بود و قرمز شده بود
ساعت ۸ شب
سورا:خوب دیگه من میرم
کورو:سرما میخوریا چتر با خودت ببر
سورا:نمیخواد خداحافظ
و میره بیرون
سورا تلفونشو در میاره و زنگ میزنم به دازای
سورا: جواب نمیده شاید بازم رفته بار بهتره نرم خونه
نیم ساعت بعد
سورا نزدیکه یه رستوران میشه که تعجب میکنه
سورا : ببینم اون دازایه ؟
دید دازای داره با یه دختر شام میخوره
یه زره که رفت جلوتر مطمئن شد
دازای یه دفعه چشمش به سورا میوفته
سورا:انگار یکیو داره که بره پیشش ولی بازم دوست دارم توی بارون قدم بزنم
ساعت ۱۲ و نیم شب
سورا : آخی خیلی وقت بود خلوت نکرده بودم
تلفون سورا زنگ میخوره ولی سورا گوشیشو سایلنت میکنه
میشینه روی صندلی های ایستگاه اتوبوس و به صدای بارون گوش میده
ساعت دو و ربع
از زبان سورا
داشتم قدم میزنم که یه نفر رو دیدم که داره دوان دوان میاد سمتم
اون تاکی
وقتی تاکی میرسه اون جا
تاکی:سلام این جا چیکار داری
سورا:اول خودت بگو
تاکی:من داشتم میرفتم کتاب خونه «از ساعت:۰۰۰۰ شب تا ساعت ۶:۰۰ صبح وازه»
سورا:آه میشه منم بیام
تاکی:البته بریم
داشتیم میرفتیم که دازای مارو اون ور خیابان دید
و اروم اومد سمته ما
ولی من توجهی نکردم
دازای اومد جلوی ما وایساد
تاکی:اه تو همون دوست آکانه ای خوشحالم دوباره میبینمت
دازای: ولی من نه
بیا بریم
دستمو میگیره و میکشی
سورا:هی ولم کن نمیخوام برم خونه
و دستشو ول می کنم
دازای:ببینم یعنی تو آنقدر حسودیت شده بود
سورا:واسه چی ؟
آها واسه اون دختره رو میگی نه فقط خیلی وقت بود خلوت نکرده بودم اومدم یه سر بیرون
دازای: پس این عوضی پیشت چی میگه
سورا:تو راه دیدمش
یه دفعه بقزم میگیره
سورا:تاکی باشه واسه یه روز دیگه من میرم خونه
تاکی:باشه یه روز باهم میریم خدافظ
تاکی هم حرکت میکنه و می ره
سورا : من میرم خونه تو میتونی بری
و تلپورت میکنه خونش
و همون موقع گریش میگیره ره و شروع به گریه کردن میکنه.
سورا:آخه چرا باید این اتفاقا واسه من بیوفته ؟ چی میشه من یه آدم معمولی میبودم چی میشد یه زندگی خوب با مامانم داشته بودم «با گریه»
خسته شدم آنقدر تظاهر به خوشحالی کردم انقدر ازم استفاده شده دیگه بسمه «با گریه»
صبح
از زبان سورا
وقتی خودمو توی آینه دیدم چشمام پوف کرده بود و قرمز شده بود
۱.۹k
۰۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.