پارت.۲
#پارت۲
«عاشقان ماه»
سر کلاس نشسته بودیم و مربی داشت قوانین والیبال رو توضیح میداد خیلی حوصله سر بر بود دستام رو روی میز گذاشتم و سرم رو روش و به بچه ها نگاه کردم ناگهان متوجه هیونجین شدم و بهش خیره شدم نوری که از پنجره کناریش بهش میخورد و صورتش رو روشن و نورانی کرده بود اون موهای خوش رنگش و صورت بی عیب و نقصش، جوری محو زیبایی هاش شده بودم که اصلا فراموش کردم سر کلاس نشتم یا خوردن زنگ به خودم اومدم و تازه متوجه شدم که یک ساعت کامل بخش خیره شده بودم
فلیکس: زمان چه زود میگذره.
مربی: خب بچه ها همگی پاشید لباس هاتون رو عوض کنید میرسم برای تمرین.
با این حرف مربی همه سر و صدا راه انداختن
یکی از بچه ها گفت:آقا ترو خدا ما الان خسته ایم
مربی:زود باش بلند شو تنبلی نکن جلوی تیم رقیب که نمیتونی بگی خسته شدی باید آماده بشی
همه بلند شدیم و به سمت رختکن رفتیم جلوی یک رختکن ایستاده بودم و منتظر بودم خالی شه.
در باز شد و هیونجین اومد بیرون قدش بر سر من بلند شد و با نگاهی سرد به من خیره شد
هیونجین:بکش کنار
صداش لرز رو بر بدنم انداخت سریع کنار کشیدم
هیونجین:هه،به چه امیدی میخوای توی این مسابقات شرکت کنی؟؟یا فوبیا ترس از جمعیتت میخوای جلوی زمین افتادن توب رو بگیری؟!یا با بلد نبودن والیبال
هیونجین قهقهه ای زد و از کنار فیلیکس رد شد.
فلیکس تا امید شده بود اشک داخل چشمانش جمع شده بود یکم امیدی که ته دلش به خودش داشت هم الان مثل رویا هاش نابود شده بود.
فلیکس:راست میگه من اصلا استعدادی ندارم حتی اگه توی این بازی حرفه ای هم باشم بازم این فوبیا لعنتی جلوی بازی من رو میگیره.
به دستام خیره شدم سخت. در تلاش بودم تا اشک هام نریزه
فلیکس با صدایی لرزون صحبت کرد:و..ولی من میتونم از پیش بر میام ثابت میکنم که لیاقت اینجا بودن رو دارم...آره من میتونم
سریع لباس هایش رو عوض کرد اشک هاش رو با پشت دستش پاک کرد و از رختکن بیرون رفت.
مربی همه رو به داخل زمین میبرد تا قبل از بازی تمرین کنن.
پشت سر مربی راه رفتم هر چقدر دنبال هیونجین گشتم بین جمعیت پیداش نکردم
فلیکس:پس کجاست؟
{فلش بک به ۳ماه پیش قبل از جدایی}
دست هیونجین رو گرفته بودم و توی خیابون داشتیم راه میرفتیم،خیلی وقت بود میخواستم چیزی رو به هیونجین بگم ولی...نمیدونستم چطوری این موضوع رو باهاش در میون بزارم میدونستم خیلی دوسم داشت و من هم عاشقش بودم ولی،این شایعه های بد و زشت پشت هیونجین مقصر همشون من بودم میدونستم که هیونجین از همه این ها رنج میبره فقط به روی خودش نمیاره پس نمیخوام بیشتر از این اذیتش کنم.
از راه رفتن ایستادم و دست هبونحین رو رها کردم،هیونجین سمت من برگشت با دیدن قیافه من لبخند زیباش محو شد.
تموم شد امیدوارم خوشتون بیاد..
«عاشقان ماه»
سر کلاس نشسته بودیم و مربی داشت قوانین والیبال رو توضیح میداد خیلی حوصله سر بر بود دستام رو روی میز گذاشتم و سرم رو روش و به بچه ها نگاه کردم ناگهان متوجه هیونجین شدم و بهش خیره شدم نوری که از پنجره کناریش بهش میخورد و صورتش رو روشن و نورانی کرده بود اون موهای خوش رنگش و صورت بی عیب و نقصش، جوری محو زیبایی هاش شده بودم که اصلا فراموش کردم سر کلاس نشتم یا خوردن زنگ به خودم اومدم و تازه متوجه شدم که یک ساعت کامل بخش خیره شده بودم
فلیکس: زمان چه زود میگذره.
مربی: خب بچه ها همگی پاشید لباس هاتون رو عوض کنید میرسم برای تمرین.
با این حرف مربی همه سر و صدا راه انداختن
یکی از بچه ها گفت:آقا ترو خدا ما الان خسته ایم
مربی:زود باش بلند شو تنبلی نکن جلوی تیم رقیب که نمیتونی بگی خسته شدی باید آماده بشی
همه بلند شدیم و به سمت رختکن رفتیم جلوی یک رختکن ایستاده بودم و منتظر بودم خالی شه.
در باز شد و هیونجین اومد بیرون قدش بر سر من بلند شد و با نگاهی سرد به من خیره شد
هیونجین:بکش کنار
صداش لرز رو بر بدنم انداخت سریع کنار کشیدم
هیونجین:هه،به چه امیدی میخوای توی این مسابقات شرکت کنی؟؟یا فوبیا ترس از جمعیتت میخوای جلوی زمین افتادن توب رو بگیری؟!یا با بلد نبودن والیبال
هیونجین قهقهه ای زد و از کنار فیلیکس رد شد.
فلیکس تا امید شده بود اشک داخل چشمانش جمع شده بود یکم امیدی که ته دلش به خودش داشت هم الان مثل رویا هاش نابود شده بود.
فلیکس:راست میگه من اصلا استعدادی ندارم حتی اگه توی این بازی حرفه ای هم باشم بازم این فوبیا لعنتی جلوی بازی من رو میگیره.
به دستام خیره شدم سخت. در تلاش بودم تا اشک هام نریزه
فلیکس با صدایی لرزون صحبت کرد:و..ولی من میتونم از پیش بر میام ثابت میکنم که لیاقت اینجا بودن رو دارم...آره من میتونم
سریع لباس هایش رو عوض کرد اشک هاش رو با پشت دستش پاک کرد و از رختکن بیرون رفت.
مربی همه رو به داخل زمین میبرد تا قبل از بازی تمرین کنن.
پشت سر مربی راه رفتم هر چقدر دنبال هیونجین گشتم بین جمعیت پیداش نکردم
فلیکس:پس کجاست؟
{فلش بک به ۳ماه پیش قبل از جدایی}
دست هیونجین رو گرفته بودم و توی خیابون داشتیم راه میرفتیم،خیلی وقت بود میخواستم چیزی رو به هیونجین بگم ولی...نمیدونستم چطوری این موضوع رو باهاش در میون بزارم میدونستم خیلی دوسم داشت و من هم عاشقش بودم ولی،این شایعه های بد و زشت پشت هیونجین مقصر همشون من بودم میدونستم که هیونجین از همه این ها رنج میبره فقط به روی خودش نمیاره پس نمیخوام بیشتر از این اذیتش کنم.
از راه رفتن ایستادم و دست هبونحین رو رها کردم،هیونجین سمت من برگشت با دیدن قیافه من لبخند زیباش محو شد.
تموم شد امیدوارم خوشتون بیاد..
۵.۹k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.