pawn/ پارت ۱۷۷
اسلایدها: تهیونگ، یوجین، ا/ت
صبح روز بعد...
لباساشو پوشید و آماده رفتن به شرکت شد...
از اتاقش بیرون رفت...
ا/ت و یوجین توی آشپزخونه نشسته بودن و صبحونه میخوردن...
یوجین وقتی چشمش به تهیونگ افتاد لبخند زد... چشمای سیاهش جمع شد و دستای کوچیکشو بالا آورد...
یوجین: آبا... صبح بخیر...
تهیونگ سمتشون اومد... پشت سر یوجین ایستاد که روی صندلیش کنار ا/ت نشسته بود... دستی رو سرش کشید و گفت: صبح بخیر... دختر کوچولوی خشگلم...
به ا/ت نگاه کرد... و صبح بخیر گفت...
تهیونگ: صبح بخیر ا/ت...
ا/ت بدون اینکه بهش نگاه کنه بهش جواب داد: صبح بخیر
تهیونگ برای خودش یه صندلی عقب کشید و روش نشست...
ا/ت مشغول لقمه گرفتن برای یوجین بود... بعد از اینکه کارش تموم شد گفت: یوجینا... بریم عزیزم دیرت شد...
از روی صندلی نیم خیز شد که تهیونگ ازش خواست صبر کنه...
تهیونگ: میشه یکم دیگه بمونی؟
ا/ت: چرا؟
تهیونگ: باید درباره یه موضوعی صحبت کنیم
ا/ت: بگو زودتر
تهیونگ: باشه...
تهیونگ دستشو سمت کیفش برد... از داخلش یه برگه بیرون آورد... و جلوی دست ا/ت گذاشت...
ا/ت پرسشگرانه به برگه نگاه کرد تا با خوندنش بفهمه موضوع بحثشون چیه... همزمان که بهش نگاه میکرد تهیونگ توضیح داد...
تهیونگ: دارم یه کارگاه میزنم... خارج شهر...
کارگاه رنگ سازیه...
ساختمونش تا حد زیادی پیش رفته و چیزی به تکمیلش نمونده...ولی کارشناس توی آخرین مرحله مانع ادامه کارمون شد...
ا/ت نگاهشو از برگه گرفت و به تهیونگ نگاه کرد...
ا/ت: چرا؟
تهیونگ: چون ما از مواد شیمیایی قراره برای ساخت رنگ استفاده کنیم... ولی کنارمون یه زمین کشاورزی هست... کارشناس گفته زمین کشاورزی دیگه نباید محصولی بکاره... یا اینکه ما بیخیال کارگاه بشیم
ا/ت: خب!... اینا به من چه ارتباطی داره؟
تهیونگ: مسئله اینجاست که... اون زمین کشاورزی به اسم توئه!... تو زمین داری... درسته؟...
ا/ت بدون اینکه حالتش عوض بشه.. و با خونسردی کامل تایید کرد... انگار که خبر نداشتن تهیونگ براش مسئله ی خاصی نبود...
ا/ت: آره... دارم... اون زمین از پدربزرگم به پدرم رسیده... بعدشم آبا اونو به من داد... چون چانیول هیچ علاقه ای به داشتنش نداشت...
تهیونگ از ظاهر آروم و خونسرد ا/ت نگران شد... میدونست این حالتش نرمال نیست... با ترس و بریده بریده پرسید:
خب... حالا... با من معامله میکنی؟... یعنی... در مورد زمین باهام کنار میای؟...
ا/ت درحالیکه با خیال آسوده نون تست و مربای توت فرنگیشو میخورد گفت: حالا بعد دربارش صحبت میکنیم... الان عجله دارم...
از جاش بلند شد و دست یوجین رو گرفت و گفت: بریم دخترم...
تهیونگ سرشو بین دستاش گرفت... حدس میزد اینطوری بشه... متوجه شد که ا/ت نمیخواد به این سادگیا کنار بیاد.. و این فقط آغازش بود!....
***************************************
جونگی توی شرکت منتظر تهیونگ بود...
مدام ساعتشو نگاه میکرد...
با دیدن تهیونگ که از در وارد شد سمتش رفت...
جونگی: اوه... رییس... بلاخره اومدی!
تهیونگ: بله... چی شده!
جونگی: هیچی جناب کیم... میخوام ببینم قضیه زمینو حل کردی که من دوباره با کارشناس صحبت کنم و قرار بزارم؟...
تهیونگ بدون اینکه لحظه ای از حرکت بایسته به سمت اتاقش میرفت... نگاهش رو به جلو بود... یه دستشو توی جیبش گذاشته بود و مقتدرانه راه میرفت....
در جواب جونگی خیلی کوتاه گفت: نه!
جونگی: نه؟... یعنی چی کیم تهیونگ؟... اون زمین مال همسرته!... اگه مال غریبه بود تا حالا درستش کرده بودم!...
تهیونگ با شنیدن جمله ی جونگی از حرکت ایستاد و به تندی به سمتش برگشت... بین ابروهاش اخم غلیظی نشست...
جونگی با نگاه تهیونگ متوجه شد درست صحبت نکرده...
از نگاه تهیونگ کپ کرده بود...
جونگی: معذرت میخوام... فقط میخواستم بگم مسئله مهمیه!
تهیونگ: لازم نکرده بهم گوشزد کنی... خودم میدونم
جونگی: اوففف... چشم...
صبح روز بعد...
لباساشو پوشید و آماده رفتن به شرکت شد...
از اتاقش بیرون رفت...
ا/ت و یوجین توی آشپزخونه نشسته بودن و صبحونه میخوردن...
یوجین وقتی چشمش به تهیونگ افتاد لبخند زد... چشمای سیاهش جمع شد و دستای کوچیکشو بالا آورد...
یوجین: آبا... صبح بخیر...
تهیونگ سمتشون اومد... پشت سر یوجین ایستاد که روی صندلیش کنار ا/ت نشسته بود... دستی رو سرش کشید و گفت: صبح بخیر... دختر کوچولوی خشگلم...
به ا/ت نگاه کرد... و صبح بخیر گفت...
تهیونگ: صبح بخیر ا/ت...
ا/ت بدون اینکه بهش نگاه کنه بهش جواب داد: صبح بخیر
تهیونگ برای خودش یه صندلی عقب کشید و روش نشست...
ا/ت مشغول لقمه گرفتن برای یوجین بود... بعد از اینکه کارش تموم شد گفت: یوجینا... بریم عزیزم دیرت شد...
از روی صندلی نیم خیز شد که تهیونگ ازش خواست صبر کنه...
تهیونگ: میشه یکم دیگه بمونی؟
ا/ت: چرا؟
تهیونگ: باید درباره یه موضوعی صحبت کنیم
ا/ت: بگو زودتر
تهیونگ: باشه...
تهیونگ دستشو سمت کیفش برد... از داخلش یه برگه بیرون آورد... و جلوی دست ا/ت گذاشت...
ا/ت پرسشگرانه به برگه نگاه کرد تا با خوندنش بفهمه موضوع بحثشون چیه... همزمان که بهش نگاه میکرد تهیونگ توضیح داد...
تهیونگ: دارم یه کارگاه میزنم... خارج شهر...
کارگاه رنگ سازیه...
ساختمونش تا حد زیادی پیش رفته و چیزی به تکمیلش نمونده...ولی کارشناس توی آخرین مرحله مانع ادامه کارمون شد...
ا/ت نگاهشو از برگه گرفت و به تهیونگ نگاه کرد...
ا/ت: چرا؟
تهیونگ: چون ما از مواد شیمیایی قراره برای ساخت رنگ استفاده کنیم... ولی کنارمون یه زمین کشاورزی هست... کارشناس گفته زمین کشاورزی دیگه نباید محصولی بکاره... یا اینکه ما بیخیال کارگاه بشیم
ا/ت: خب!... اینا به من چه ارتباطی داره؟
تهیونگ: مسئله اینجاست که... اون زمین کشاورزی به اسم توئه!... تو زمین داری... درسته؟...
ا/ت بدون اینکه حالتش عوض بشه.. و با خونسردی کامل تایید کرد... انگار که خبر نداشتن تهیونگ براش مسئله ی خاصی نبود...
ا/ت: آره... دارم... اون زمین از پدربزرگم به پدرم رسیده... بعدشم آبا اونو به من داد... چون چانیول هیچ علاقه ای به داشتنش نداشت...
تهیونگ از ظاهر آروم و خونسرد ا/ت نگران شد... میدونست این حالتش نرمال نیست... با ترس و بریده بریده پرسید:
خب... حالا... با من معامله میکنی؟... یعنی... در مورد زمین باهام کنار میای؟...
ا/ت درحالیکه با خیال آسوده نون تست و مربای توت فرنگیشو میخورد گفت: حالا بعد دربارش صحبت میکنیم... الان عجله دارم...
از جاش بلند شد و دست یوجین رو گرفت و گفت: بریم دخترم...
تهیونگ سرشو بین دستاش گرفت... حدس میزد اینطوری بشه... متوجه شد که ا/ت نمیخواد به این سادگیا کنار بیاد.. و این فقط آغازش بود!....
***************************************
جونگی توی شرکت منتظر تهیونگ بود...
مدام ساعتشو نگاه میکرد...
با دیدن تهیونگ که از در وارد شد سمتش رفت...
جونگی: اوه... رییس... بلاخره اومدی!
تهیونگ: بله... چی شده!
جونگی: هیچی جناب کیم... میخوام ببینم قضیه زمینو حل کردی که من دوباره با کارشناس صحبت کنم و قرار بزارم؟...
تهیونگ بدون اینکه لحظه ای از حرکت بایسته به سمت اتاقش میرفت... نگاهش رو به جلو بود... یه دستشو توی جیبش گذاشته بود و مقتدرانه راه میرفت....
در جواب جونگی خیلی کوتاه گفت: نه!
جونگی: نه؟... یعنی چی کیم تهیونگ؟... اون زمین مال همسرته!... اگه مال غریبه بود تا حالا درستش کرده بودم!...
تهیونگ با شنیدن جمله ی جونگی از حرکت ایستاد و به تندی به سمتش برگشت... بین ابروهاش اخم غلیظی نشست...
جونگی با نگاه تهیونگ متوجه شد درست صحبت نکرده...
از نگاه تهیونگ کپ کرده بود...
جونگی: معذرت میخوام... فقط میخواستم بگم مسئله مهمیه!
تهیونگ: لازم نکرده بهم گوشزد کنی... خودم میدونم
جونگی: اوففف... چشم...
۳۰.۶k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.