مــو حَنـایی🧡🐿 𝖯︎𝖠︎𝖱︎𝖳︎ 14
#مــو_حَنـایی🧡🐿
#𝖯︎𝖠︎𝖱︎𝖳︎_14
هرچی به ذهنم فشار میاوردم تنها چیزی که یادم می اومد اون صدای بم و عطر تلخش بود
***
_من رفتم کلاس، خدافظ...
مهلت ندادم جوابی بشنوم و پریوم بیرون
کفشامو سرسری پا زدم و سمت در حیاط رفتم
هنوز دستم روی زنجیر در ننشسته بود که صدای ماشین بابا رو شنیدم
روی سرم کوبیدم
صددرصد نمیزاشت برم
ماشین که جلوی خونه ترمز کرد در و باز کردم
_سلام بابا! مامان کارت داره... منم میرم کلاس.
سرمو انداختم پایین که برم
_لازم نکرده کلاس ملاس!
برگرد با عمت میرید انگشتر نشون انتخاب کنید
خشکم زد...
چی؟!
انگشتر؟
مات برگشتم سمتش که بیخیال کیسه خرید هارو از ماشین برداشت و سمتم گرفت
_اینا رو ببر تو!
_ا...اما بابا من کلاس دارم باید برم
بی اعصاب گفت
_د بگیر اینارو! کلاس کلاس راه انداختی... عمت نخواد مدرسه هم نمیری زور الکی نزن برو تو!
لبم از بغض لرزید
نتونستم بمونم و کیسه خرید هایی که سمتم نگهداشته بود و بگیرم
پشت کردم بهش و به سرعت وارد خونه شدم
دوون دوون وارد اتاقم شدم
بی توجه به صدا زدنای مامان و عمه!
اون بیریخت هم معلوم کجا رفته بود، خداروشکر سر صبحی ریخت نحسش رو ندیده بودم
صدای زنگ گوشیم که بلند شد کیفمو باز کردم
هانیه بود
_الو حنا کجا موندی من سر کوچتونم!
با هق هق گفتم
_بابام نمیزاره بیام!
⊰╍╍╍╍╍┄🥂🔥┄╍╍╍╍╍⊱
⟮ . . @novel_hanaii . . ⟯
#𝖯︎𝖠︎𝖱︎𝖳︎_14
هرچی به ذهنم فشار میاوردم تنها چیزی که یادم می اومد اون صدای بم و عطر تلخش بود
***
_من رفتم کلاس، خدافظ...
مهلت ندادم جوابی بشنوم و پریوم بیرون
کفشامو سرسری پا زدم و سمت در حیاط رفتم
هنوز دستم روی زنجیر در ننشسته بود که صدای ماشین بابا رو شنیدم
روی سرم کوبیدم
صددرصد نمیزاشت برم
ماشین که جلوی خونه ترمز کرد در و باز کردم
_سلام بابا! مامان کارت داره... منم میرم کلاس.
سرمو انداختم پایین که برم
_لازم نکرده کلاس ملاس!
برگرد با عمت میرید انگشتر نشون انتخاب کنید
خشکم زد...
چی؟!
انگشتر؟
مات برگشتم سمتش که بیخیال کیسه خرید هارو از ماشین برداشت و سمتم گرفت
_اینا رو ببر تو!
_ا...اما بابا من کلاس دارم باید برم
بی اعصاب گفت
_د بگیر اینارو! کلاس کلاس راه انداختی... عمت نخواد مدرسه هم نمیری زور الکی نزن برو تو!
لبم از بغض لرزید
نتونستم بمونم و کیسه خرید هایی که سمتم نگهداشته بود و بگیرم
پشت کردم بهش و به سرعت وارد خونه شدم
دوون دوون وارد اتاقم شدم
بی توجه به صدا زدنای مامان و عمه!
اون بیریخت هم معلوم کجا رفته بود، خداروشکر سر صبحی ریخت نحسش رو ندیده بودم
صدای زنگ گوشیم که بلند شد کیفمو باز کردم
هانیه بود
_الو حنا کجا موندی من سر کوچتونم!
با هق هق گفتم
_بابام نمیزاره بیام!
⊰╍╍╍╍╍┄🥂🔥┄╍╍╍╍╍⊱
⟮ . . @novel_hanaii . . ⟯
۴۱۰
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.