چند پارتی (وقتی از هر روشی برای....) پارت ۲ (آخر )
#هیونجین
#استری_کیدز
_ چ..چیکار میکنی ؟
آروم به سمت مردت که چند متر ازت فاصله داشت و با چشمان اشکی نگاهت میکرد دادی...
زیادی بی روح بودی
_ ا...ا.ت...چ..چیکار..م..میکنی؟
جوابی ندادی..جوابی نداشتی که بدی
_ ا.تتتت...داری چه غلطی میکنیییییی؟
فریاد بلندی همراه با اشک هایی که با شدت میریختن کشید
بی روح بدون گفتن هیچ کلمه ای بهش زل زده بودی
_ ا.ت...ع..عشقم...ل..لطفا...ب...بیا اینجا...خ..خواهش میکنم
با هر قطره ی اشکی که میریخت...قلبت به درد میومد..شاید زیادی خودخواه بودی..اونم به عنوان یک پدر فرزند عزیزش رو از دست داده بود، بخاطر تو تظاهر میکرد که خوشحاله تا بتونه حالت رو خوب کنه و حالا...تو داشتی تنها دلیل زندگیش رو ازش میگرفتی...بدون توجه به اینکه این مرد قراره با از دست دادن یک عزیز دیگه..نابود بشه
+ برو
تنها کلمه ای از دهنت میتونست خارج بشه همین بود...یک کلمه ی سرد و بی رحم.....هیچ احساسی از چهره ات معلوم نبود
هیونجین عاجزانه و با التماس روی زانو هاش افتاد...چشمان پر از اشکش توی چشمای تو قفل شده بود...و با تمام وجودش جلوت ازت خواهش میکرد.
_ عشقم..هق هق...ا..اینکارو هق هق...ن..نکن...م..میمیرم...هق...بدون تو...میمیرممم
با شدت گرفتن اشکاش...سرش رو پایین انداخت...صدای گریه های مرد تمام فضا رو گرفته بود...
روی زانو هاش بود و دستاش رو به زمین گرفته بود و گریه میکرد...تمام بدنش بخاطر گریه ی سخت و سنگینی که میکرد میلرزید..اون مرد...عشقت...داشت جلوی چشمات تو ، همین الانشم نابود میشد
حالا اشک توی چشمای بی حس تو هم جمع شده بود...تازه فهمیده بودی چقدر بی رحمیه که اینطوری اون مرد رو تنها بزاری...تازه فهمیده بودی که عشقت چه چیزایی رو گذرونده بود تا تورو خوشحال کنه...تورو مثل قبلا برگدونه تورو دوباره به زندگی امیدوار کنه اما حالا...خودت داشتی ازش دلیل زندگیش رو میگرفتی...
به سمتش آروم آروم قدم برداشتی و کنارش به زانو درومدی و جسم درمونده ی مرد رو توی بغلت کشیدی...
سرش رو به سینت چسبوندی و اجازه دادی...توی آغوشی که چندین ماه ازش گرفته بودی ، گریه کنه..اجازه دادی توی تمام این مدتی که بخاطر تو جلوی اشکاش رو گرفته بود....خودش رو خالی کنه
#استری_کیدز
_ چ..چیکار میکنی ؟
آروم به سمت مردت که چند متر ازت فاصله داشت و با چشمان اشکی نگاهت میکرد دادی...
زیادی بی روح بودی
_ ا...ا.ت...چ..چیکار..م..میکنی؟
جوابی ندادی..جوابی نداشتی که بدی
_ ا.تتتت...داری چه غلطی میکنیییییی؟
فریاد بلندی همراه با اشک هایی که با شدت میریختن کشید
بی روح بدون گفتن هیچ کلمه ای بهش زل زده بودی
_ ا.ت...ع..عشقم...ل..لطفا...ب...بیا اینجا...خ..خواهش میکنم
با هر قطره ی اشکی که میریخت...قلبت به درد میومد..شاید زیادی خودخواه بودی..اونم به عنوان یک پدر فرزند عزیزش رو از دست داده بود، بخاطر تو تظاهر میکرد که خوشحاله تا بتونه حالت رو خوب کنه و حالا...تو داشتی تنها دلیل زندگیش رو ازش میگرفتی...بدون توجه به اینکه این مرد قراره با از دست دادن یک عزیز دیگه..نابود بشه
+ برو
تنها کلمه ای از دهنت میتونست خارج بشه همین بود...یک کلمه ی سرد و بی رحم.....هیچ احساسی از چهره ات معلوم نبود
هیونجین عاجزانه و با التماس روی زانو هاش افتاد...چشمان پر از اشکش توی چشمای تو قفل شده بود...و با تمام وجودش جلوت ازت خواهش میکرد.
_ عشقم..هق هق...ا..اینکارو هق هق...ن..نکن...م..میمیرم...هق...بدون تو...میمیرممم
با شدت گرفتن اشکاش...سرش رو پایین انداخت...صدای گریه های مرد تمام فضا رو گرفته بود...
روی زانو هاش بود و دستاش رو به زمین گرفته بود و گریه میکرد...تمام بدنش بخاطر گریه ی سخت و سنگینی که میکرد میلرزید..اون مرد...عشقت...داشت جلوی چشمات تو ، همین الانشم نابود میشد
حالا اشک توی چشمای بی حس تو هم جمع شده بود...تازه فهمیده بودی چقدر بی رحمیه که اینطوری اون مرد رو تنها بزاری...تازه فهمیده بودی که عشقت چه چیزایی رو گذرونده بود تا تورو خوشحال کنه...تورو مثل قبلا برگدونه تورو دوباره به زندگی امیدوار کنه اما حالا...خودت داشتی ازش دلیل زندگیش رو میگرفتی...
به سمتش آروم آروم قدم برداشتی و کنارش به زانو درومدی و جسم درمونده ی مرد رو توی بغلت کشیدی...
سرش رو به سینت چسبوندی و اجازه دادی...توی آغوشی که چندین ماه ازش گرفته بودی ، گریه کنه..اجازه دادی توی تمام این مدتی که بخاطر تو جلوی اشکاش رو گرفته بود....خودش رو خالی کنه
۳۷.۷k
۰۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.