Part : ۲۵
Part : ۲۵ 《بال های سیاه》
ماریا رز کوچولویی که نمیتونست خودش دستاشو بشوره رو بلند کرد و با هم دیگه سمت حیاط رفتن و با صف طولانی بچه ها که جلوی شیر آب بودن و داشتن سعی می کردن با سریع ترین سرعت ممکن دستاشونو بشورن مواجه شد...پس سعی کرد یه میون بر بزنه.. پس در حالی که رز رو بغلش گرفته بود سمت شلنگ آبی که برای آبیاری گل ها استفاده میشد رفت تا کنار اون دست های رز رو بشوره...در حالی که داشت دست های رز رو میشست صدایی شنید..صدای چند تا مرد..صدای جیغ خفه اش هم حس میشد..
از شدت حس خطری که کرده بود چشماش سریع به رنگ قرمز تغییر رنگ پیدا کردن و دور و اطراف رو با دقت نگاه کرد...بچه های کنار شیر آب ۷ تا بودن..با رز میشدن ۸ تا..یه نفر نبود...مارگارت...اون دختر ۱۱ ساله ی مو نارنجی نبود..
به سرعت رز کوچولو رو زمین گذاشت و با چشم هاش که در حالت شیطانی قوی تر از هر موقعی کار می کردن دنبال مارگارت گشت...چشم هاش در حالت شیطانی میتونستن حتی پشت اشیا رو هم ببینین و همین موضوع باعث شد که پشت خونه سه تا مرد رو ببینه که دارن به زور مارگارت رو با خودشون می برن... حس می کرد که بال هاش از شدت عصبانیت میخوان در بیان و لباسشو پاره کنن اما نمیتونست جلوی بچه ها به حالت واقعیش تبدیل شه..
پس با نهایت سرعت پیشه بچه ها رفت و سریع همشون رو داخل خونه هول داد، البته که یادش نرفت رنگ چشم هاشو از بچه ها پنهون کنه و همینطور رز کوچولو رو هم تویه خونه بزاره و به همشون تاکید کنه که تویه خونه بمونن هر چی هم که شنیدن بیرون نیان..
حالا وقتش بود که عصبانیت ماریا فوران کنه..
با قدم های محکم سمت پشت خونه رفت و سه تا مرد رو دید که از اون فاصله هم میتونست بوی الکلشون رو حس کنه...داشتن سعی می کردن لباس مارگارت رو از تنش خارج کنن تا بتونن به شهوت بی پایانشون رسیدگی کنن..
چشم های ماریا قرمز تر از هر حالتی بود...دست های مشت شده اش رو باز کرد تا ناخن هاش از حالت معمولی بلند تر بشن تا بتونه تک تکشون رو با دستای خودش خفه کنه...
سرش پایین بود و موهای سیاهش تماما روی صورتش ریخته بودن
با صدایی که خش دار تر از همیشه شده بود رو به اون مردای عوضی گفت:
+ اگه انقدر دلتون میخواست بمیرین نیازی نبود که این کارو کنین..به خودم میگفتین..براتون سریع انجامش میدادم..
ماریا رز کوچولویی که نمیتونست خودش دستاشو بشوره رو بلند کرد و با هم دیگه سمت حیاط رفتن و با صف طولانی بچه ها که جلوی شیر آب بودن و داشتن سعی می کردن با سریع ترین سرعت ممکن دستاشونو بشورن مواجه شد...پس سعی کرد یه میون بر بزنه.. پس در حالی که رز رو بغلش گرفته بود سمت شلنگ آبی که برای آبیاری گل ها استفاده میشد رفت تا کنار اون دست های رز رو بشوره...در حالی که داشت دست های رز رو میشست صدایی شنید..صدای چند تا مرد..صدای جیغ خفه اش هم حس میشد..
از شدت حس خطری که کرده بود چشماش سریع به رنگ قرمز تغییر رنگ پیدا کردن و دور و اطراف رو با دقت نگاه کرد...بچه های کنار شیر آب ۷ تا بودن..با رز میشدن ۸ تا..یه نفر نبود...مارگارت...اون دختر ۱۱ ساله ی مو نارنجی نبود..
به سرعت رز کوچولو رو زمین گذاشت و با چشم هاش که در حالت شیطانی قوی تر از هر موقعی کار می کردن دنبال مارگارت گشت...چشم هاش در حالت شیطانی میتونستن حتی پشت اشیا رو هم ببینین و همین موضوع باعث شد که پشت خونه سه تا مرد رو ببینه که دارن به زور مارگارت رو با خودشون می برن... حس می کرد که بال هاش از شدت عصبانیت میخوان در بیان و لباسشو پاره کنن اما نمیتونست جلوی بچه ها به حالت واقعیش تبدیل شه..
پس با نهایت سرعت پیشه بچه ها رفت و سریع همشون رو داخل خونه هول داد، البته که یادش نرفت رنگ چشم هاشو از بچه ها پنهون کنه و همینطور رز کوچولو رو هم تویه خونه بزاره و به همشون تاکید کنه که تویه خونه بمونن هر چی هم که شنیدن بیرون نیان..
حالا وقتش بود که عصبانیت ماریا فوران کنه..
با قدم های محکم سمت پشت خونه رفت و سه تا مرد رو دید که از اون فاصله هم میتونست بوی الکلشون رو حس کنه...داشتن سعی می کردن لباس مارگارت رو از تنش خارج کنن تا بتونن به شهوت بی پایانشون رسیدگی کنن..
چشم های ماریا قرمز تر از هر حالتی بود...دست های مشت شده اش رو باز کرد تا ناخن هاش از حالت معمولی بلند تر بشن تا بتونه تک تکشون رو با دستای خودش خفه کنه...
سرش پایین بود و موهای سیاهش تماما روی صورتش ریخته بودن
با صدایی که خش دار تر از همیشه شده بود رو به اون مردای عوضی گفت:
+ اگه انقدر دلتون میخواست بمیرین نیازی نبود که این کارو کنین..به خودم میگفتین..براتون سریع انجامش میدادم..
۴.۷k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.