فرشته نگهبان من...☆
#فرشته_نگهبان_من
#part7
"ویو شوگا"
خوابیده بودم...که صدای گریه عای یه کسی رو شنیدم...بلند شدم...هننن؟؟؟؟؟؟ات چرا داره گریه میکنه؟؟؟!!!
مگه این نخوابیده بود؟
شوگا:ات...هی...ات گریه نکن(خیلی تاثیر گذار بود👌😂)....هوفففف چی میگی تو شوگا؟؟؟اون که صداتو نمیشنوه....
رفتم و روی تخت کنارش نشستم
حتما دوباره بخاطر اون دوستای عوضیشه...من نمیدونم اونا چی دارن کی این داره به خاطرشون گریه میکنه!!!!
شوگا:ات...این اصلا مسئله ی مهمی نیست...خب؟؟ما میتونیم باهم حلش کنیم...حیف که نمیتونی صدامو بشنوی....اخه عوضیییی چرا گریه میکنی ها؟؟؟؟مگه من مردم؟؟؟؟تو ۲۵ سالگیت میخوای بمیره اون وقت الان که دوازده سالته میخوای همینجوری زندگیت و بگذرونی.....هه...خیلی نفهمی ات...خیلی!!!!!!!!ببین....بهتره همین الان تمومش کنیییی......اهههههه لعنتیییییییی....چرا صدامو نمیشنوی اخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همه ی حرفامو داد میزدم و میگفتم
دیگه خسته شده بودم از دستش
همهی زندگیش رو داشت با گریه میگذروند....من نمیدونم چی انقدر مهمه که اینجوری بخاطرش ناراحته؟
صدای گریه اش قطع شده بود و فقط سعی داشت دماغشو بالا بکشه...هعی ...این هنوزم همون بچه سوسول خودمه!
دیگه خوابم نمیومد برای همین بالا سرش وایستادم تا مراقبش باشم
این واقعا ۲۵ سالگیش میخواد بمیره؟
ولی ...ولی اون گفتش که ممکنه سرنوشتش عوض بشه...ولی چجوری؟چجوری سرنوشتش عوض بشه؟؟؟....
هه....فکر نمیکردم که به این زودی بهش وابسته بشم!
#part7
"ویو شوگا"
خوابیده بودم...که صدای گریه عای یه کسی رو شنیدم...بلند شدم...هننن؟؟؟؟؟؟ات چرا داره گریه میکنه؟؟؟!!!
مگه این نخوابیده بود؟
شوگا:ات...هی...ات گریه نکن(خیلی تاثیر گذار بود👌😂)....هوفففف چی میگی تو شوگا؟؟؟اون که صداتو نمیشنوه....
رفتم و روی تخت کنارش نشستم
حتما دوباره بخاطر اون دوستای عوضیشه...من نمیدونم اونا چی دارن کی این داره به خاطرشون گریه میکنه!!!!
شوگا:ات...این اصلا مسئله ی مهمی نیست...خب؟؟ما میتونیم باهم حلش کنیم...حیف که نمیتونی صدامو بشنوی....اخه عوضیییی چرا گریه میکنی ها؟؟؟؟مگه من مردم؟؟؟؟تو ۲۵ سالگیت میخوای بمیره اون وقت الان که دوازده سالته میخوای همینجوری زندگیت و بگذرونی.....هه...خیلی نفهمی ات...خیلی!!!!!!!!ببین....بهتره همین الان تمومش کنیییی......اهههههه لعنتیییییییی....چرا صدامو نمیشنوی اخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همه ی حرفامو داد میزدم و میگفتم
دیگه خسته شده بودم از دستش
همهی زندگیش رو داشت با گریه میگذروند....من نمیدونم چی انقدر مهمه که اینجوری بخاطرش ناراحته؟
صدای گریه اش قطع شده بود و فقط سعی داشت دماغشو بالا بکشه...هعی ...این هنوزم همون بچه سوسول خودمه!
دیگه خوابم نمیومد برای همین بالا سرش وایستادم تا مراقبش باشم
این واقعا ۲۵ سالگیش میخواد بمیره؟
ولی ...ولی اون گفتش که ممکنه سرنوشتش عوض بشه...ولی چجوری؟چجوری سرنوشتش عوض بشه؟؟؟....
هه....فکر نمیکردم که به این زودی بهش وابسته بشم!
۸.۲k
۱۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.