🤎 سفری به گذشته 🤎
( پرش زمانی صبح )
از خواب بیدار شدیم
صبحونه خوردیم و
الکس گیر داده بود که با پول خودش میخواد
برام لباس بخره و منم چاره نداشتم
و قبول کردم و با هم رفتیم خرید
+ این خوبه
# نه
+ این
# نوچ
+ این چطوره
# بد نی
+ الکسسسسسسس
# ععع خو همون رو بردار
یه لباس سبز تیره برداشتم و الکس حساب کرد و رفتیم خونه تا آماده بشم ساعت ۶ بودم
باهم راه افتادیم و به همون عمارت رفتیم
وقتی وارد شدیم
همه مارو نگاه میکردن و کلی پچ پچ میکردن
جانان منو دید و با حرص داشت جلو می اومد
. خوش اومدید ( با حرص )
+# ممنون
رفتیم رو یکی از صندلی ها نشستیم
و تهیونگ با یه دختر اومدن داخل سالن همه
دست میزدن و شادی میکردن
بغض بدی گلوم رو گرفته بود ولی به روی خودم نیاوردم
تهیونگ از همه چی راضی بود تا اینکه
فیلیک رفت پیش تهیونگ و نمیدونم
بهش چی گفت که تهیونگ خیلی عصبی به من نگاه کرد
+ الکس فیلیک به تهیونگ چی گفت
# چه میدونم
فیلیک اومد پیشم و ازش پرسیدم
+ فیلیک عزیزم به عمو تهیونگ چی گفتی
، یه راز بزرگ
یکم نگران شدم و چیزی نگفتم
از خواب بیدار شدیم
صبحونه خوردیم و
الکس گیر داده بود که با پول خودش میخواد
برام لباس بخره و منم چاره نداشتم
و قبول کردم و با هم رفتیم خرید
+ این خوبه
# نه
+ این
# نوچ
+ این چطوره
# بد نی
+ الکسسسسسسس
# ععع خو همون رو بردار
یه لباس سبز تیره برداشتم و الکس حساب کرد و رفتیم خونه تا آماده بشم ساعت ۶ بودم
باهم راه افتادیم و به همون عمارت رفتیم
وقتی وارد شدیم
همه مارو نگاه میکردن و کلی پچ پچ میکردن
جانان منو دید و با حرص داشت جلو می اومد
. خوش اومدید ( با حرص )
+# ممنون
رفتیم رو یکی از صندلی ها نشستیم
و تهیونگ با یه دختر اومدن داخل سالن همه
دست میزدن و شادی میکردن
بغض بدی گلوم رو گرفته بود ولی به روی خودم نیاوردم
تهیونگ از همه چی راضی بود تا اینکه
فیلیک رفت پیش تهیونگ و نمیدونم
بهش چی گفت که تهیونگ خیلی عصبی به من نگاه کرد
+ الکس فیلیک به تهیونگ چی گفت
# چه میدونم
فیلیک اومد پیشم و ازش پرسیدم
+ فیلیک عزیزم به عمو تهیونگ چی گفتی
، یه راز بزرگ
یکم نگران شدم و چیزی نگفتم
۴.۲k
۲۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.